پاتوق فرزانگان
مرو مادر! باز هم یک شب جمعه و یک صبح جمعه گذشت. یه سوال: چرا وقتی بچه پررو چرت و پرت می نویسه این همه براش نظر میذارین اونوقت من کلی حرف حساب میزنم به زور دو تا نظر؟؟؟؟خو فک نمی کنین من سرخورده میشم؟ قهر بکنم باهاتون چیزی ننویسم؟؟؟ یه سوال دیگه: چرا هیشکی به سوالای من جواب نمی ده؟خو فک نمی کنین من سرخورده میشم؟قهر بکنم باهاتون چیزی ننویسم؟؟؟ یه خواهش: دعا کنین از امتحان خدا سربلند بیرون بیام! خییییییییییییلیییییییییی دعا کنین! سخته!
نمی دانم... هنوز هم نمی دانم... پاسخ بزرگترین معمای زندگی ام را چرا زنده ام؟ اصلا چگونه زنده ام؟ چگونه تاب می آورم که جان ندهم؟ جان ندهم و بمانم بمانم در این جهان بی جان چگونه می توانم زنده باشم؟ چگونه می توانم تاب بیاورم که تو باشی و من باشم ولی تو نباشی پس من چرا باشم؟ تو هستی ولی نیستی تو هستی چون قلبم یقین دارد که بیهوده آن همه مردمان عاشق نشدند و عاشقِ "هیچ کس" نشدند می دانم که تو هستی این را دلم می گوید و تو نیستی این را چشمم می گوید چشم های نابینایم به من دروغ می گویند می گویند کجاست پس او؟ نمی دانند که آنها خود نابینایند تو هستی آری، بمان همیشه باش حتی اگر چشم هایم هرگز تو را نبینند ولی آیا... دلت نمی سوزد؟ بحال اشک های چشم های نابینایم فکر می کنم مهربانتر از این باشی که بگذاری چشم هایم نابینا بمانند بگذار ببینمت نمی دانم چگونه تو را نمی بینم و زنده ام! بی تو باید مُرد! و تا نیایی زندگی دشوار است مخصوصا برای چشم های نابینای من بینایم کن و بیا تا تو را ببینم چشم هایم تا تو را نبینند نابینا خواهند ماند فقط نمی دانم دلم چگونه تاب می آورد دوری تو را وه که چه نزدیکی تو! ولی من دورم چه حیف... و هزاران ای کاش... اولینش: کاش که همسایه ی ما می شدی... انتظار نوشت: کی و کجا وعده ی دیدار ما؟ هر سال، عید نوروز و دید و بازدید با آشناها و فامیل و دوستان و سیزده بدر و هر سال چهره ها برایمان بیشتر تغییر کرده است نه به این دلیل که سرعت تغییر چهره هر سال بیشتر میشود، نه! چون هر سال تعداد دیدارهایمان کمتر می شود در آن سالهای دور: هر روز چند سال بعد: هر هفته چند سال بعد: هر ماه و اکنون: ؟ بعضی از فامیل هایمان را یکسال بود ندیده بودم! یعنی درست از عید پارسال! هر سال از یکدیگر دورتر می شویم و به پایانمان نزدیک تر پایان محبت ها و باهم بودن ها پایان کمک ها و همیاری ها پایان صفاهای هم صحبتی پایان گردش های دست جمعی و پایانِ... پایانِ خیلی چیزهای دیگر و هر سال تنهاتر می شویم! بیچاره بچه های نسل جدید چون آنها حتی شیرینی آن زمان های دور را ندیدند بازی های امروزشان شده انواع پلی استیشن و ایکس باکس و بازی های ویدئویی و تبلت و موبایل و لپ تاپ و... این ها کجا، لذت هوا کردن بادبادک کجا؟ این ها کجا، لذت درست کردن آدم برفی کجا؟ این ها کجا، لذت فوت کردن فرفره با تمام قدرت کجا؟ این ها کجا، لذت دعوا سر یه دقیقه بیشتر بازی کردن با آتاری کجا؟ این ها کجا، لذت نگهداری از یک گربه نوروزی توی قوطی کبریت کجا؟ این ها کجا، لذت تابستان ها، شب خوابیدن در حیاط کجا؟ این ها کجا، لذت دنبال کردن مرغ های مادربزرگ کجا؟ این ها کجا، لذت مسابقه ی جمع کردن بهار نارنج از زیر درختان کجا؟ بچگی این ها کجا، بچگی ما کجا؟ بیچاره ما! و بیچاره تر از ما، این بچه ها! و بیچاره تر، بچه های ما! حرف من فقط یک چیز است: به زیبایی های فراموش شده بازگردیم مدتها این سوال توی ذهنم بود که: عشق یعنی چی؟ خیلی دنبال جوابش گشتم. جوابای زیادی هم از دیگران شنیدم. خودم هم سعی کردم عشق رو تعریف کنم. عشق یعنی دوست داشتن عشق فراتر از دوست داشتنه عشق یعنی هوس عشق یعنی دیوانگی عشق یعنی ایثار عشق یعنی رمز حیات عشق یعنی کیف و حال عشق یعنی یه احساس غریب و حتی: آدما وقتی یه حسی داشتن که نمی دونستن چیه اسمشو می گذاشتن عشق و اسم خودشونو عاشق یا: اصلا چیزی به نام عشق وجود نداره. عشق یه واژه ی پوچه خیلی فکر کردم تا به جواب سوالم برسم. فهمیدم عشق هیچ کدوم از اینا نیست. تمام تعریف های بالا از عشق غلطه. بلکه به نظر من، فقط تعریف های پایینه که می تونه عشق رو درست به ما بشناسونه. این ها: عشق یعنی یه پلاک، که زده بیرون از دل خاک عشق یعنی یه شهید، با لبای تشنه سینه چاک عشق یعنی یه جوون، یه جوون بی نام و نشون عشق یعنی یه نماز، با وضو گرفتن توی خون عشق یعنی یه پدر، که شبا بیداره تا سحر عشق یعنی یه خبر، خبر یه مفقودالاثر عشق یعنی یه پیام، تا بقیه الله و قیام عشق یعنی یه کلام، پا به پای فرزند امام
هم چنان در هوسی از آسمان خواهم بود هم چنان از عطش آب، دوان خواهم بود می دوم از پی آب نِی به دنبال سراب من نخواهم خورد این بار آن فریب گرچه می دانم که می مانم غریب با خودم خواهم خواند باز آوای پرستوهای شاد دل نخواهم بست من حتی به راه چون نمی خواهم که افتم من به چاه می دوم من بر زمین، پای من وامانده است نیک می دانم دلم در آسمان جا مانده است پای من، پرواز کن! نغمه را آغاز کن! دست من وا شو و درب این قفس را باز کن! شایداینبارآن عزیز، دست خود را از برای یاریم بگشوده است شاید اینبار نردبان، آسمان را تا ته اعماق آن پیموده است قلب من، بی دل، نمی دانی چه دل دل می کند دل به دریا میزند وین آب را گِل می کند عقل من مسحور دل پای من مانده به گِل این حقیقت بازهم، تلخی خود را نمایان می کند آب گِل آلوده ام، صورت مَه را چه پنهان می کند! آسمان در پیش و راهی سخت ناهموار گر بلغزد دل، بلغزد پای و می مانم پسِ آوار سخت محتاج دعایم من، دعایی که شود یاور به این مضمون که من روزی شوم آیینه ای بسیار پهناور پی نوشت:دعا فراموش نشود! پی نوشت2:این هم تقدیم به همرزم پرنده ام! اگر می نویسم، من عهدی با شهدا دارم؛ حنایی بسته ام رنگین، که تا روز ملاقات خدا با خویش دارم. هنوز هم جای حنا روی دست چپم مونده. نمی دونم! شاید هم این فقط توهم و خیال پر احساس منه که فکر می کنم کف دست چپم از کف دست راستم زردتر است! نمی دانم! ولی اگر روزی ببینم جای حنا نیست، به چشمانم شک خواهم کرد و به دست راستم ولی به حنایم؟ هرگز! از روزی که حنا بسته ام، نگاه به دست چپم شده کار هر روزم و بوی حنا تبدیل شده به بهترین بویی که تا بحال شنیده ام. هنوز هم گاهی دست بی بویم را بو می کنم! اینکه حنا را روی دست چپم گذاشتم اتفاقی بود ولی خدا در اتفاقات هم دست دارد! اینگونه می توانم در حالی که می نویسم به کف دست چپم نگاه هم بکنم! و ازش انرژی بگیرم برای نوشتن نوشتنی برای مبارزه بخاطر خدا نوشتنی برای تحقق به عهد و حنایم با شهدا: عهد امر به معروف! حنای نهی از منکر! سعی می کنم حرمت حنایم را حفظ کنم. امیدوارم خدا هم در آخرت حرمت حنای دست چپم را، نه بخاطر لیاقت من که بخاطر هدایت شهدا، حفظ کند و نامه ی اعمالم را به این دستم ندهد! حنای من! پنجره ای شو! رو به خدا! حنا نوشت:هم اکنون گلبرگ بهار نارنج درون دست حنایی من است پی نوشت: این نوشته تقدیم به برادر همرزمم احمد هدایتی بخاطر یادآوری و دلگرمی بزرگ و خوبش!ممنونم! دیگه خسته شدم...از این دنیا...از این زمونه ترجیح میدم هرچه زودتر بمیرم... ببین دنیا چی شده که آدم تو 16 سالگی ازش خسته میشه دنیا دیگه رنگی نیست! چون عینک رنگارنگم رو برداشتم.تازه دارم حقیقت خاکستری دنیا رو می بینم! ولی تقصیر دنیا نیست اگه خاکستریه. تقصیر آدمائه که اونو رنگ می کنن. نمی دونم فقط چرا آدما دنیا رو خاکستری رنگ می کنن... مگه رنگای دیگه رنگ نیستند؟ سفید، رنگ پاکی قرمز، رنگ عشق زرد، رنگ نشاط سبز، رنگ طراوت آبی، رنگ آرامش ولی چرا خاکستری؟ خاکستری، رنگ بی تفاوتی، رنگ بی غیرتی، رنگ اهمیت نداشتن دیگران، رنگ له کردن آدما زیر پا رنگ نفرت، رنگ حسد، رنگِ ...مردگی... برام سخته بخوام رنگی زندگی کنم و آرزوم دنیای رنگارنگ باشه ولی اطرافم هرچی نگاه می کنم، خاکستری می بینم نمی تونم این همه خاکستری رو ببینم و غصه نخورم... نمی تونم این همه آدم که هر روز حقشون خورده میشه رو ببینم و راحت زندگی کنم... نمی تونم بی خیال و بی تفاوت باشم...مثل بقیه... توی این دنیا، نمی تونم زندگی کنم... گرچه زنده بمونم... "نمی تونم چشمامو ببندم... نمی تونم اطرافو نبینم... نمی تونم دست روی دست بذارم، یه گوشه ای ساکت بشینم دلم میگیره وقتی که می بینم همه زیر مشکلات می میرن کاش میشد مثل یه فرشته برم دست همشونو بگیرم..." "آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟ آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟ و شمعدانی را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟"
هر بار گفتم مادر بهم گفتند مگر تو سیدی؟
من ماندم و یک عمر حسرت مادر گفتن...
اما امروز دیگر به حرفشان گوش نمی دهم
می خواهم با تمام وجود فریاد بزنم مادر!
نمی دانند همانگونه که پیامبر گفت او و علی پدران این امت هستند
تو هم مادر این امت می شوی.
مادرم!
دوستت دارم!
حتی بیشتر از مادرم!
مرو مادرم!
یتیممان نکن!
بیا و در حق دخترت مادری کن!
می دانم دختر بدی بوده ام برایت
ولی دل دختر به دعای مادر خوش است
و دعای مادر مستجاب است
آن هم مادری مانند تو!
مادرم!
دخترت را دریاب!
"دلخوشم من چون گدای این درم
هم گدای فاطمه هم حیدرم"
بعضی ها شاد بودند، بعضی ها ناراحت. بعضی ها یادشان نبود، بعضی ها هر لحظه به یاد او بودند. بعضی ها با بی تفاوتی پشت سر گذاشتند، مانند روزهای دیگر. بعضی ها این روزشان با روزهای دیگر فرق داشت. بعضی ها برای ثابت کردن خود، حتی اگر غلط بودند، دعای کمیل و ندبه خواندند و بعضی ها نخواندند. بعضی ها از خوردن و آشامیدن و خوابیدن و سایر کارهایشان جاده ای بسوی خدا ساختند و بعضی بسوی خلق. بعضی ها با تک تک سلول های بدنشان نبودِ او را حس کردند و بعضی اصلا فراموش کردند که نیست ولی می آید. بعضی ها در این شب و صبح مقرب تر شدند و بعضی دورتر. بعضی خداشناس شدند و بعضی معنای خدا یادشان رفت. بعضی توبه کردند و بعضی گناه. بعضی عزا گرفتند و بعضی عروسی و بعضی و بعضی و بعضی...
ما جزء کدام یک از این بعضی ها بودیم؟
کداممان امروز صبح جای خالی او و پدرانش را حس کردیم و از ته دل فریاد زدیم:
کجاست حسن؟ کجاست حسین؟ کجایند فرزندان حسین؟
کداممان مسلمان از خواب بیدار شدیم؟ تسلیمِ تسلیم؟
می ترسم او بیاید و اولین نفری که گردن می زند من باشم.
منِ لامذهبی که خود را شیعه نامیده ام.
منِ بی ایمانی که خود را مومن نامیده ام.
منِ بی دینی که خود را مسلمان نامیده ام.
منِ مشرکی که خود را موحد نامیده ام.
منِ بنده ی مردمی که خود را بنده ی خدا نامیده ام.
ای او!
بیا
ولی گردنم را نزن!
دست بر سرم بکش
و پاکم کن!
تو بیا!
من دست و دل و جان می دهم!
فقط تو بیا!
ای اوی غایب... تو همیشه حاضری...
ما غایبیم در محضر تو... ما را حاضر کن!
باید در برابرشان کرنش کنیم، هر کجای دنیا که باشیم.
برای این دو بت یزرگ: "آزادی" و "دموکراسی"
از ترس این که مبادا به ما تهمت عقب افتاده و امل بزنند، صدایمان در نیاید و چیزی نگوییم.
حتی آن روز که با چشم خودمان دیدیم در مهد دموکراسی و در بین آنها که فریاد حمایت از حقوق زنانشان گوش فلک را کر کرده، دختری کنج خانه زندانی است و حق ندارد سر کلاسش برود یا به محل کارش یا سر پروژه تحقیقاتی اش. فقط به جرم اینکه "آزادانه" حجاب را انتخاب کرده است.
و ما "آزادانه" محکوم به سکوت حداکثری شدیم!