پاتوق فرزانگان
سلام و عیدتون مبارک! من نمیدونم چی بگم ولی واقعا معذرت میخام از اینکه احتمالا تو عید زیاد نمی تونم بیام آپ کنم! ببخشید دیگه! یه سوال: چرا آدما وقتی کار و مدرسه ندارن وقتشون هم پرتره و سرشون شلوغتر؟ تا شما به این سوال جواب میدین منم فکر می کنم ببینم چی بنویسم! فعلا خدانگهدار! یه سوال دیگه: دوست داشتین سال تحویل کجا باشین؟ امروز روز دیگری است که به پایان می رسد. ستارگان هنوز نیامده اند؛ فقط تک ستاره ای زرد در آسمان نیلی رنگ خودنمایی می کند. بوی دریا به مشام می رسد؛ بوی موج های خروشان که روی هم می افتند، کف می کنند و در اعماق دریا گم می شوند. آسمان نیلی است. روز بار و بندیلش را جمع کرده و دارد می رود. از لابه لای تنه های درختان که نگاه می کنی، دشت سبز به دریا وصل شده و دریا منتهی می شود به آسمان. باد شامگاهی به صورتت می وزرد و روسری ات را تکان می دهد و موهایت را پریشان می کند. اینجا تجلی گاه ستارگان غروب است. در اینجا، جز به لبخند نمی توان صورت را آراست؛ جز به سلام نمی توان دهان را باز کرد؛ جز به صفا و صمیمیت نمی توان زنده ماند و زندگی کرد؛ جز به زیبایی نمی توان چشم گشود؛ جز به آوای دل نشین نمی توان گوش فرا داد و جز برایخدانمی توان زندگی کرد. اینجا شهر آرزوهاست. آخر دنیاست. از شهر که بیرون می روی، روی صخره که می ایستی، می بینی که دنیا دیگر تمام شده. اینجا هیچ کس هم کلاسی، هم مدرسه ای، همکار، شاگرد و یا استاد کسی نیست. اینجا همه با هم برادرند، اگرچه برابر نباشند. اینجا روی پشت بام تمام خانه ها اذان می گویند. توی تمام حیاط های خانه ها، جلوی حوض، سجاده ها رو به خدا پهن شده اند. اینجا خانه ها در ندارند. چون دیوار ندارند. همه جا راه برای رفتن باز است. و هرجا بروی مقدمت را خوش آمد می گویند. این شهر، شهر خداست و آدم هاش خدایی. آسمون داره تاریک تر میشه. مدت هاست که خورشید توی شهر خدا غروب کرده و خیلی از مردم شهر اونجا رو ترک کردن. اما هنوزم تک خانه هایی پیدا می شود که آدم هاش، در این شب از ستارگان برای خود چراغ ساختند و در این شهر متروک، خدایی شدند و در لبه ی دنیا ایستادند و به بهشت چشم دوختند. 1-مجبور میشین به مامان باباهاتون کمک کنین و کلی ثواب اجباری می برین! 2-مجبور میشین به هیکلتون یه تکونی بدین! در کل کار فیتنس سنتر رو انجام میده که البته پایدار نیست چون تو عید اینقدر میخوریم که چاق تر از قبل میشیم! 3-باعث میشه به هوای آلوده و پر گرد و غبار عادت کنین که اگه رفتین تهرون نیوفتین رو دست مامان باباها! 4-باعث میشه عروسکی که بچگی خیلی دوستش داشتین و باهاش می خوابیدین و مدارک گم شده ی باباتون و امتحانای خواهرتون و توپ فوتبال پاره ی داداشتون و دفترچه خاطرات اقدس دختر همسایه رو از زیر تخت پیدا کنین و کلی روحتون شاد شه! 5-اتاقتون دیگه اونقدر کثیف نیست و در نتیجه میتونین با فاصله روزهای بیشتری برین حموم!(مخصوص شیرازی ها) 6-باعث میشه در حین پاک کردن شیشه اتاقتون اصغر پسر همسایه روبرویی تون شما رو ببینه و یه دل نه صد دل عاشقتون بشه در نتیجه از ترشیدگی نجات پیدا می کنین! 7-باعث میشه به بهونه ی خونه تکونی مشق ننویسین بدون اینکه غر بزنن سرتون!(می تونین برین تو اتاق در رو هم ببندین مثلا دارین خونه تکونی میکنین بعد بشینین کتاب بخونین یا فیلم ببینین!به کسی نگین من یادتون دادم ها!) 8- باعث میشه بخاطر تکون های کوچیکی که به خونتون میدین بعدا خونتون زلزله نیاد!(جغرافی که خوندین؟) 9- و خیلی چیزای دیگه که من حوصله ندارم فکر کنم بنویسم ناسلامتی شیرازیم دیگه! از دیروز تا حالا 3 بار وسط گشت زدنام تو اینترنت این صفحه برام باز شده: سلام!دیشب حنابندون شهدا بود! یکی به ما خبر داد ما هم که شدیدا کنجکاو! رفتیم ببینیم چه خبره! سرتونو بدرد نمیارم! نه جشن بود و نه خوندن و نه حتی خوشحالی کردن! یعنی برای ما ها که کارنامه هامون سیاه سیاه بود نبود! شهیدا خیلیاشون شب عملیات حنا می بستند روز بعد دوباره حنای خون صورتشونو می گرفت! ما هم دیشب حنا بستیم! حنا بستیم و به شهدا قول دادیم تا سال دیگه راهشون رو ادامه بدیم! تا سال دیگه که بیایم و دوباره حنا ببندیم!حنا بستیم تا هر وقت اون قرمزی رو می بینیم یاد عهد و قول و قرارامون بیفتیم! حنا بستیم که منتظر باشیم! حنا بستیم که مواظب رفتارامون باشیم! حنا بستیم مادرمون حضرت زهرا رو ناراحت نکنیم! حنا بستیم بی تفاوت نباشیم! حنا بستیم از تو لاک خودمون بیایم بیرون! حنا بستیم که فقط به پرواز فکر کنیم! حنا بستیم آروم و قرار نداشته باشیم! حنا بستیم تو شادی ها و تو غم ها هیچ وقت 14 انسان رو فراموش نکنیم! و حنا بستیم تا... حنا بستیم به امید روزی که به جای حنا، خون به سر و صورت خودمون بمالیم! حنا بستیم که خیلی کارا کنیم! خیلی کارایی که تا حالا تو انجام دادشون غفلت کردیم! حنا بستیم که عاشق شیم! شما هم حنا ببندید! در آسمون همیشه بازه! فقط بگو کدوم هفته کدوم روز کجا منتظر رسیدنت شم؟ میخوام کاری بدم دست خودم که خودم بهونه ی اومدنت شم هفت سینی از سروش و سیمرغ و سرو و سیاوش عرفان نظرآهاری بهار! پرده از عاشقی بردار عرفان نظرآهاری یه سواله که مدتهاست ذهن منو درگیر کرده! این شیرازی ها! یا شاید بهتر باشه بگم ما شیرازی ها! ما شیرازی ها که به آخر همه چیز"و" اضافه می کنیم، مثل: کتابو، مدادو، میزو،... چرا به "سمنو" که خودش آخرش "و" داره می گیم "سمنی"؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا که اینو گفتم یاد یه خاطره افتادم! رفته بودیم تهران مسافرت با بروبچس! از تمام کشور! بعد تازه من اونجا فهمیدم که لهجه دارم! یعنی خودمون که کلا فکر می کنیم فارسی معیار حرف میزنیم! این بچه های غیر شیرازی بهمون گفتن لهجه دارین! نمی دونم چی شد (ای مرده شور خاطره تعریف کردنمو ببرن!نه؟) داشتیم برا یه عده توضیح می دادیم که لهجه شیرازی چجوریه و مثلا می گیم کتابو و از این حرفا... بعد یکیشون برگشت به من گفت: بگو کتاب!!!!!!!!!!! گفتم: کتاب! یعنی واقعا طرف خیال می کرد ما نمی تونیم بگیم کتاب که می گیم کتابو!!!! نمی دونم اون موقع چطور جلوی خودمو گرفتم که از خنده غش نکنم با این طرز فکر اون خانم روشن فکر!!!! گاهی دلم برای صدایت تنگ می شود گاهی دلم برای صفایت تنگ می شود نمی دانم چرا... ولی... تنگ می شود و چرا تنگ نشود؟؟؟ در این جهان زشت دلم برای توی زیبا؟ آری، دلم برای تو تنها تنگ می شود که تو تنهاتر از منی من تو را دارم ولی... تو که را داری؟ در این جهان بی تفاوتی ها بگذار تنها تو را بخوانم و تنها تو را دوست داشته باشم و دلم تنها برای تو تنگ شود برای تو که با تفاوتی و فرق می گذاری میان آدم ها میان خوب ها و بدها بگذار دلم تنها برای تو تنگ شود و قلبم تنها برای تو بشکند و اشکم تنها برای تو خشک شود بگذار تنها باشم آدم ها را نمی خواهم بگذار تنها باشم با تو... وقتی بروم، می دانم از این دنیا تنها دلم برای تو تنگ می شود پس بگذار... سیر نگاهت کنم با تمام وجود بخوانمت و بگذار تو باشی تنها همدم تنهایی های من فقط تو... ای کلام خدا... فقط تو... قرآن...
این یک فرصت تصادفی است! شما برنده ی جایزه شدید!
که نمیدونم بین چند هزارتا کاربر شما جایزه بردید و این حرفا!!!
فقط نمیدونم چرا بین این چند هزا تا کاربر همش من بدبخت که با کارت اینترنت و سرعت دایل آپ دارم جون میکنم صفحه وبلاگ بیاد بالا همش برنده ی جایزشون میشم!
شما نمیدونید؟
عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان، برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما ، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.
ما گفتیم: ای عمو زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه شرود رهایی دیگران را سر می دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
***
عموی زنجیرباف زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.
نام مادرم بهار است و ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. پدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم، نوروز پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.
اولین سیب سفره ا سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند، سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می گوید: باشد که به یاد بیاوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است. این سومین هفت سین ماست. تا به یاد آوریم که باید پاک بود و و دلیر و از آتش گذشت. و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاوش را به شور سیاوش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از ردّ پای فرشته ایست که پا بر خاک نهاده است.
مادر، تنگ بلور را از آب جیحونپر می کند و ماهی، بی تاب می شود. زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند. و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی اسنت و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند. و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سینمان، سرمه ایست از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.
***
مادر آب می آورد و آیینه و قرآن، و سپند را در آتشدان می ریزد و گرداگرد این سرزمین می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.
بهار عاشق بود و زمین معشوق. عشق بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود. زمین اما آرام و سنگین و صبور. زمین هر روز رازی از عشق به بهار می داد و می گفت: این راز را با هیچ کس در میان نگذار. نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت. رازها را که برملا کنی، بر باد می رود و راز بر باد رفته، رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی. هر قطره باران و هر دانه برف، رازی.
و رازها بی قرار برملا شدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما می گفت: هیچ مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد. به فراخی عشق. زمین می گفت: دم برنیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه ی گیلاس.
زمین می گفت:...
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و تحمل و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها، سرد و چه ساعت ها، سخت.
بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.
عشق آتش است و دل آتشگاه. اما عاشقی آن وقتی است که دل آتش فشان شود.
زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود.
راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب. و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.
و جهان حیرت کرد.