سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

این قرن،قرنی است که لطافت روحی پیدا کرده است.

گاهی برای اینکه حقوق اجتماعی یک انسان ،یک فرد،جریحه دار شده،

تمام دنیا به لرزه در می آید.

و گاهی نیز ملتی را که امروز هست؛

فردا می گویند نیست...

قرن ما


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/8ساعت 1:45 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

 

 

در حین خوندن زندگی نامه و خاطراتش هی طرز زندگی کردنش رو با خودم مقایسه می کردم

.

.

.

به یه نتیجه بیشتر نرسیدم

.

.

.

چه فاصله ای است میان ما و شهدا . . .


نوشته شده در چهارشنبه 92/1/7ساعت 9:26 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

دلم گرفته

هرچی روزا میگذره و شناختم از آدما بیشتر میشه،بیشتر از این دنیا بدم میاد!

واقعا دنبال چی هستن رو نمی دونم!بنظرم خودشونم نمیدونن!

اصلا دوس ندارم مث اوناشم.فک کنم اونا هم تو نوجوونی مث من بودن.یعنی گذر زمان باعث شده اینقد تغییر کنن؟!!

بدترین کارها وبد ترین الفاظ براشون لذت بخشه.اصلا درک نمی کنم چرا دوتا دوست باید بهم دیگه فحش بدن تا نشون بدن که خیلی باهم صمیمی اند.یعنی نمیشه با احترام گذاشتن بهم صمیمیت شون رو نشون بدن؟!

چرا باید بدترین فحشا و اس ام اس ها مایه ی خنده مردم باشه و اینا رو برای همدیگه بفرستن و بخندن و کیف کنن؟همچین آدمایی میتونن اسم خودشونو مسلمون یا حتی آدم بذارن؟

 

دلم گرفته

دلم از این زندگی گرفته

نه،دلم از این مردگی گرفته

از این همه بی حاصلی

نمی دانم چرا همه چشم هایشان را بسته اند

و بدون اینکه گلی را بو کنند

بی توجه به رود

بی توجه به بازی گنجشک ها

بی توجه به زیبایی تن درخت در زمستان

بی آنکه حتی مزهی یک شیرینی خامه ای را حس کنند

هر روز مرده تر از خواب بیدار می شوند

-و ای کاش دیروز را تکرار می کردند-

و در تکرار ها فرو تر می روند

آری چرا ما مثل درخت،یکبارهم که شده

در زمستان لباس ها را نکنیم؟

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/1/7ساعت 7:0 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

هی...هیچی نمیشه گفت...


نوشته شده در چهارشنبه 92/1/7ساعت 2:1 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |


نوشته شده در سه شنبه 92/1/6ساعت 7:20 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

بهنام دانش آموز بود

من دانش آموزم

تو دانش آموزی...

اما

چه فاصله ایست بین من و بهنام؟

فاصله ای به اندازه عشق

عشقی که بهنام را برد و مارا گذاشت تا در این ماتمکده بمانیم و بمانیم و بمانیم...

خدایا!

از این دنیا هیچ نمی خواهم

هیچ!

فقط تو را می خواهم؛

تو که دنیایی نیستی

تو را می خواهم تا دنیایی نباشم

تو را می خواهم تا آسمانی باشم...

آسمانی که باشم،

دیگر جایم اینجا نیست!

مثل بهنام...

شهید بهنام محمدی.13ساله ای آسمانی


نوشته شده در سه شنبه 92/1/6ساعت 4:4 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

شهید زنده


نوشته شده در سه شنبه 92/1/6ساعت 3:9 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

حجاب چهره جان می شود غبار تنم

خو شا دمی که از آن چهره پرده بر فکنم

 

چنین قفس نه سزای من خوش الحالیست

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

 

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

 

اگه خوشت اومد بقیه شو خودت برو بخون!بیکار گیر آوردی؟؟؟

مش غولوم ضمبه ای بخونی نظر ندی!!به حافظ میگم شب بیاد تو خوابت یقه تو بگیره!!!

حالا خود دانی!نگی نگفتم!!


نوشته شده در سه شنبه 92/1/6ساعت 8:58 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

ابتدا می مردم برای اینکه دبیرستان را تمام و دانشگاه را شروع کنم.

بعد از آن می مردم برای اینکه تحصیلم در دانشگاه تمام شود و کار را شروع کنم

بعد از آن می مردم یرای اینکه ازدواج کنم و بچه دار شوم

بعد از آن می مردم برای اینکه بچه ها بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم به کار بازگردم

بعد از آن می مردم برای اینکه بازنشسته شوم

و حالا لحظه مردنم فرا رسیده و ناگهان دریافتم که فراموش کرده ام زندگی کنم...


نوشته شده در دوشنبه 92/1/5ساعت 8:50 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

هرشب میان مقبره ها راه می روم

شاید هوای زیستنم را عوض کنم

 

مرگ نگاه

 

 

 

 

جهان پیر است و بی بنیاد،از این فرهاد کش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم...


نوشته شده در دوشنبه 92/1/5ساعت 11:26 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >