پاتوق فرزانگان
در حین خوندن زندگی نامه و خاطراتش هی طرز زندگی کردنش رو با خودم مقایسه می کردم . . . به یه نتیجه بیشتر نرسیدم . . . چه فاصله ای است میان ما و شهدا . . . هرچی روزا میگذره و شناختم از آدما بیشتر میشه،بیشتر از این دنیا بدم میاد! واقعا دنبال چی هستن رو نمی دونم!بنظرم خودشونم نمیدونن! اصلا دوس ندارم مث اوناشم.فک کنم اونا هم تو نوجوونی مث من بودن.یعنی گذر زمان باعث شده اینقد تغییر کنن؟!! بدترین کارها وبد ترین الفاظ براشون لذت بخشه.اصلا درک نمی کنم چرا دوتا دوست باید بهم دیگه فحش بدن تا نشون بدن که خیلی باهم صمیمی اند.یعنی نمیشه با احترام گذاشتن بهم صمیمیت شون رو نشون بدن؟! چرا باید بدترین فحشا و اس ام اس ها مایه ی خنده مردم باشه و اینا رو برای همدیگه بفرستن و بخندن و کیف کنن؟همچین آدمایی میتونن اسم خودشونو مسلمون یا حتی آدم بذارن؟ دلم گرفته دلم از این زندگی گرفته نه،دلم از این مردگی گرفته از این همه بی حاصلی نمی دانم چرا همه چشم هایشان را بسته اند و بدون اینکه گلی را بو کنند بی توجه به رود بی توجه به بازی گنجشک ها بی توجه به زیبایی تن درخت در زمستان بی آنکه حتی مزهی یک شیرینی خامه ای را حس کنند هر روز مرده تر از خواب بیدار می شوند -و ای کاش دیروز را تکرار می کردند- و در تکرار ها فرو تر می روند آری چرا ما مثل درخت،یکبارهم که شده در زمستان لباس ها را نکنیم؟ بهنام دانش آموز بود من دانش آموزم تو دانش آموزی... اما چه فاصله ایست بین من و بهنام؟ فاصله ای به اندازه عشق عشقی که بهنام را برد و مارا گذاشت تا در این ماتمکده بمانیم و بمانیم و بمانیم... خدایا! از این دنیا هیچ نمی خواهم هیچ! فقط تو را می خواهم؛ تو که دنیایی نیستی تو را می خواهم تا دنیایی نباشم تو را می خواهم تا آسمانی باشم... آسمانی که باشم، دیگر جایم اینجا نیست! مثل بهنام... حجاب چهره جان می شود غبار تنم خو شا دمی که از آن چهره پرده بر فکنم چنین قفس نه سزای من خوش الحالیست روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم اگه خوشت اومد بقیه شو خودت برو بخون!بیکار گیر آوردی؟؟؟ مش غولوم ضمبه ای بخونی نظر ندی!!به حافظ میگم شب بیاد تو خوابت یقه تو بگیره!!! حالا خود دانی!نگی نگفتم!! ابتدا می مردم برای اینکه دبیرستان را تمام و دانشگاه را شروع کنم. بعد از آن می مردم برای اینکه تحصیلم در دانشگاه تمام شود و کار را شروع کنم بعد از آن می مردم یرای اینکه ازدواج کنم و بچه دار شوم بعد از آن می مردم برای اینکه بچه ها بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم به کار بازگردم بعد از آن می مردم برای اینکه بازنشسته شوم و حالا لحظه مردنم فرا رسیده و ناگهان دریافتم که فراموش کرده ام زندگی کنم... هرشب میان مقبره ها راه می روم شاید هوای زیستنم را عوض کنم جهان پیر است و بی بنیاد،از این فرهاد کش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم...این قرن،قرنی است که لطافت روحی پیدا کرده است.
گاهی برای اینکه حقوق اجتماعی یک انسان ،یک فرد،جریحه دار شده،
تمام دنیا به لرزه در می آید.
و گاهی نیز ملتی را که امروز هست؛
فردا می گویند نیست...