پاتوق فرزانگان
"وقتی یک روح از سطح زمان خویش خیلی بیشتر اوج می گیرد و از ظرف تحمل مردم زمان بیشتر رشد می کند، تنها می شود" دکتر شریعتی و مهدی... تا کنون تنها بوده است... و به گمانم همیشه تنها خواهد ماند... این سرنوشت این خانواده است...غربت و تنهایی...چون هیچ کس درکشان نمی کند... و هیچ کس در اوج گرفتن به گرد پایشان نمی رسد...و این خود افتخاری ست...برای آنان...و مایه ی شرمندگی ست...برای ما هرشب میان مقبره ها راه می روم شاید هوای زیستنم را عوض کنم جهان پیر است و بی بنیاد،از این فرهاد کش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم... و در تاریک و روشن صبح امروز،پدر دیگری از دنیا رفت پدر دیگری خود را به دار آویخت... عجب حکایتی است این زندگی... پیر مردی که شاید فردا میمرد،طاقت امروز را نیاورد...نمیدانم از این زندگی چه دیده بود و چه کشیده بود که این چنین خواهان رفتن شده بود... چنگال فقر چنان بر حلقوم پیرمرد فشار می آورد که ترجیح داد خود را بکشد تا کمتر زجر بکشد. اما نمی دانم،آیا فقط فقر بود؟! مطمئنا نه! و این زندگی راه پیچیده ایست... . . . و این من و توایم که در سرآغاز این راه هولناک ایستادیم چه باید کرد...؟ لطفا باور نکنید! آنچه می بینید آب نیست بسویش ندوید مثل بقیه،فریب نخورید نگویید همه می دوند پس ما هم بدویم نگاه کنید بیچاره هایی که با موی سفید و حال پریشان در حال بر گشتن از سراب دنیا هستند از آنها بپرسید و عبرت بگیرید داستان فریب خوردن از سراب دنیا شنیدنی است دیدنی نیست... "برگرفته از وبلاگ لوووس" چقدر دلم گرفته... از کی؟! از خودم!!خودم که اینقد از خودم دور شدم.... حالا این کیه؟!نمی دونم.فقط میدونم خودم نیست.یه غریبه ست!یه غریبه که نمیشناسنش.اما نه!چطور میتونم بگن نمیشناسمش وقتی من ساختمش!! یه غریبه که خودم دعوتش کردم که من بشه... درسته این وب شخصی نیست،اما امشب میخواستم یکم حرف دل بزنم...الان که دارم اینو مینویسم فقط چند دقیقه تا سه مونده و من تا همین الان داشتم اشک میریختم...فکر میکردم خیلی حرفا دارم که بزنم اما الان که دستم اومده رو کیبورد میبینم حرفی نیست. فاطمه میگفت باید هر کدوممون یه گل بکاریم تا بهار آزادی شه،و من دلم خوش بود که گل خودمو کاشتم!حالا میبینم حتی یه بذر هم ندارم یه برسه به گل کاشتن... به خودم مغرور شدم!بخاطر همه چی!بخاطر همه اون چیزایی که هیچی نیستن...اصلا باورم نمیشه،اون آدمی که همیشه دم از خاکی بودن و سادگی میزد وقتی دید تو مراسم پدربزرگش چه بزرگانی میومدن و میرفتن احساس غرور کرد.باورم نمیشه این همون آدمیه که وقتی اسمش به عنوان استعداد درخشان رفت بالا سردر مدرسه احساس برتری کرد.و هزارتا باورم نمیشه دیگه که جای گفتنش نیست... باورم نمیشه اینقد از خدا فاصله گرفتم...نه،این یکی رو باورم میشه... باورم میشه و باز اشک و اشک و اشک... ( تا اطلاع ثانوی پروفایل قبلی مو میذارم) چادر یعنی رعایت عفت ظاهری یعنی با نامحرم الکی هم صحبت نشدن یعنی با نامحرم شوخی نکردن و طعنه نزدن! حالا تو بگو ، تو دنیای مجازی چندتا چادری داریم؟؟؟؟ فکر کنم 2هفته قبل از عید بود. تو یه شب بارونی یه شب پنجشنبه،پدر بزرگ عزیزم به آسمون رفت... اولش با خودم گفتم اون سنش رو کرده بود و الان هم مریضیش وخیم بود واگه نمی مرد بیماریش بدتر می شد و زجر بیشتری می کشید. تو مراسم تشئیع جنازه دیدمانگار همه مثل من فکر کردن و آروم و ریلکس دارن نگاه می کنن. جز من! اینقد که با خودم کلنجار رفته بودم،آخرش تا می تونستم گریه کردم.اینقد که به هق هق افتادم. بگذریم امشب تو این فکر بودم؛ یه پیرمرد که عمرشو کرده بود و لذتش رو هم از زندگیش برده بود مرد،من اینقد ناراحت شدم و گریه کردم. وای به حال زینب! مادر 18 ساله اش با ظلم و ستم یه مشت خدانشناس شهید شد. یعنی اون چی کشیده؟!همینه که میگن امان از دل زینب... علی(ع) اون شب چی کشید؟نمی دونم... حسن(ع)و حسین(ع) چی کشیدن؟نمی دونم... فقط می دونم من اونقد که برای مرگ بابابزرگم ناراحت شدم برای حضرت فاطمه(س) تا حالا نشدم... شما رو نمی دونم! فقط میتونم بگم: فاطمه(س) جان!شرمنده ام... {من از دور دست ها آمده ام} از آنجا که عشق جای عشق را گرفته از آنجا که دوستی با دوستی فرق دارد از آنجا که تنها لفظ پایدار مادر است من از سرزمینی بسیار دور آمده ام من از جاده مرگ به اینجا رسیدم جاده یعنی سختی جاده یعنی دوری جاده یعنی تغییر جاده وسیله رسیدن است و جاده مرگ مرا رساند مرگ "من" مرا به اینجا کشاند مرگ "من" مرا به او رساند... یکی از بزرگان اهل تمیز که آوردن نام او هست،چیز به من گفت حرف حسابی نزن مگو قرمز و حرف از آبی نزن! زبان را نچرخان که،ایران من به تو هیچ ربطی ندارد وطن وطن مال اهل تمیز است و بس نه مال تو که کمتری از مگس چه کارت به اینکه جناب فلان نشسته ست جایی که ربطی ندارد به آن! همین کارهای تو شعر مرا غلط می کند از لحاظ هجا! فضولی مگر،یک نفر می رود به هرچه دلش خواست ور می رود فضولی مگر اینکه آنسوی آب چه سرمایه ها خفته در هر حساب؟! تو را با سیاست و این ها چه کار تو را نیست غیر از شعار سه کار! به پندار و گفتار و کردار نیک شود ظاهرت در جهت شیک و پیک برو فکر نان باش که جاریست آب مگو در فلان روستا نیست آب ...و شد ساکت آن مرد اهل تمیز که با بنده گپ میزد از پشت میز!! خر بنده از کره گی دم نداشت سیاست که ربطی به مردم نداشت فعولن فعولن فعولن فعول که سرمایه جاودانی است پول! "ناصر فیض" وقتی میگم هر کارتونی برای بچه ها نذارید بخاطر همینه! وقتی میگم هر حرفی رو جلو بچه نزنید بخاطر همینه! واقعا فکر میکنید بچه از کارتون سیندرلا(که ماشالاهرروز ورژن جدیدش میاد) و زیبای خفته و دیو و دلبر و پری دریایی بیشتر درس انسانیت و خوبی و ... میگیره یا 4تا از این کارتونا که قصه های زندگی ائمه و پیامبرا رو نشون میده؟؟حالا کارتون خوب هم پیدا نکردی،وقت بذاری چهار تا قصه براش بگی بهتر از این کارتونا نیست ؟؟؟ تنها نتیجه ای که این کارتونا میدن اینه که شخصیت جنسی بچه خیلی زودتر از موعدش شکل میگیره، عامیانه اش میشه:بچه چشم و گوشش باز میشه!!! و حالا فکر کن ببین پیامدهاش چیه!!! نه!نمی خواد فکر کنی!ظهر که مدرسه ها تعطیل میشن یه سر به کوچه ها و خیابون های اطراف مدرسه های راهنمایی بزن تا به عینه پیامد هاش رو ببینی...
فاطمه! تنهایی تو، نشانه ی والایی توست! درکت نکردند، تنها شدی.
از خجالت به کجا فرار کنیم؟؟؟ فرزندت را درک نکردیم و تنها شد.
محمد تنها بود، علی تنها بود، فاطمه تنها بود، حسن تنها بود، حسین تنها بود، سجاد تنها بود، باقر تنها بود، صادق تنها بود، کاظم تنها بود، رضا تنها بود، جواد تنها بود، هادی تنها بود، حسن تنها بود...