سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

چقدر دلم گرفته...

از کی؟! از خودم!!خودم که اینقد از خودم دور شدم....

حالا این کیه؟!نمی دونم.فقط میدونم خودم نیست.یه غریبه ست!یه غریبه که نمیشناسنش.اما نه!چطور میتونم بگن نمیشناسمش وقتی من ساختمش!!

یه غریبه که خودم دعوتش کردم که من بشه...

 

درسته این وب شخصی نیست،اما امشب میخواستم یکم حرف دل بزنم...الان که دارم اینو مینویسم فقط چند دقیقه تا سه  مونده و من تا همین الان داشتم اشک میریختم...فکر میکردم خیلی حرفا دارم که بزنم اما الان که دستم اومده رو کیبورد میبینم حرفی نیست.

فاطمه میگفت باید هر کدوممون یه گل بکاریم تا بهار آزادی شه،و من دلم خوش بود که گل خودمو کاشتم!حالا میبینم حتی یه بذر هم ندارم یه برسه به گل کاشتن...

به خودم مغرور شدم!بخاطر همه چی!بخاطر همه اون چیزایی که هیچی نیستن...اصلا باورم نمیشه،اون آدمی که همیشه دم از خاکی بودن و سادگی میزد وقتی دید تو مراسم پدربزرگش چه بزرگانی میومدن و میرفتن احساس غرور کرد.باورم نمیشه این همون آدمیه که وقتی اسمش به عنوان استعداد درخشان رفت بالا سردر مدرسه احساس برتری کرد.و هزارتا باورم نمیشه دیگه که جای گفتنش نیست...

باورم نمیشه اینقد از خدا فاصله گرفتم...نه،این یکی رو باورم میشه...

باورم میشه و باز اشک و اشک و اشک...

                                                                          ( تا اطلاع ثانوی پروفایل قبلی مو میذارم)

دلم از خودم گرفته...


نوشته شده در دوشنبه 92/1/5ساعت 1:49 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |