پاتوق فرزانگان
امروز داشتم دفترچه ی قدیمی مو نگاه می کردم، وسطش برخوردم به مکالمه ی من و طاهره. یادمه وسط کلاس نوشته بودیم اما چه کلاسی خدا میدونه. آقا خلاصه رسیدم به اینجا که نوشته بودم: توی ... چند تا از همین داستانهای کوتاه هست درباره ی شهدای انرژی هسته ای بخصوص مهدی باکری! !!!!!!!!! چند بار جمله امو خوندم!!! هم تعجب کرده بودم، هم خنده ام گرفته بود، هم از یک طرف میگفتم چه رسوایی ای!!! شهدای انرژی هسته ای، مهدی باکری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یکم فکرکردم فهمیدم منظورم علی محمدی بوده!!!!! حالا این که چرا این دوتا رو با هم قاطی کرده بودم الله اعلم! ولی شبیه ها اسماشون! نیست؟؟؟(آیکون نگاه گربه چکمه پوش) کلن در مورد شهدا زیاد اسماشون رو قاطی می کنم ( به جز یه چند تا خاص) اما این یکی خیلی غیر عادیه برام!!!! دلم نمیاد این حرفا رو زدم ، از مهدی باکری نگم! می گفت: دلم میخواد جنازم پیدا نشه تا یه وجب از خاک این دنیا رو اشغال نکنم! جنازه اش رو آب برد... دریا به دریا پیوست... قسمتی از وصیت نامه اش: خدایا! آخرین جمله ی وصیت نامه اش: خدایا! مرا پاکیزه بپذیر! در راستای این هدف که میخواستم از مشهدمون ننویسم اینا رو می نویسم! روز آخر یکی از بچه ها بهم گفت میخوام چادری بشم وقتی دلیلشو بهم گفت یاد چادری شدن خودم افتادم یادم به حرف اونی افتاد که میگفت برای چادری شدن یکی براش رو منبر نرین ببینین خوتون چطور چادری شدین به یه نکته ای رسیدم این که من و اون تهش یه جور چادری شدیم نظریه ام تکمیل شد با حرفای طاهره وقتی گفت چجوری میشه گند نزد نمی دونم چرا تازگیا نمی تونم منظورمو از پشت فضای مجازی برسونم! به زود فهمیدنم عادت کرده ام! به آدم های روبرو که حرفهاتو از تو چشمات بخونن به آدمایی که خوشون حدیث مفصل می خوانند از این مجمل نمی دانم چه می خواهم بگویم! نمیدانم چه میخواهم بگویم فقط همین بیت شعر رو میذارم: کار ما با لب شیرین دهنان بست خدا ما همه بنده و این قوم خداوندانند اگه معنی شعر رو نفهمیدید لطفا از خودتون بهش برداشت اضافه نکنید! سلاااااااااااااااااااااااااااااااام! ما برگشتیم! از یه سفر خیلی قــــــــشــــــــنــــــــگــــــــ... با یه کوله بار پر از پاکی پر از خوبی پر از مهربونی پر از تجربه پر از درس اگه بخوام از سفرمون براتون بنویسم چند جلد کتاب میشه! پس بی خیال! اولین سفری بود که توش معجزه های امام رضا رو دیدم... قبلن هم بوده اما چشم من نمی دیده... اولین سفری بود که توش میشد خیلی راحت حرف دلتو به بقیه بزنی خیلی راحت میشد بگی: سلامتی شهدای آینده صلوات!!!!! (آیکون لبخند ملیح) خیلی راحت میشد دوست بشی خیلی راحت میشد درک کنی خیلی راحت میشد درک بشی خیلی راحت می شد مثل من و طاهره خل بشی!!!! (تو بهشت ثامن یادته؟ :) ) کلی چیز یاد گرفتم! از شرط رفتنم تا معجزه ی دعا از رفتار بچه ها تا اتفاقایی که میوفتاد از دلتنگی تا چراییش از گم شدن گوشیم تا پیدا شدنش رو قله از این که نفهمیدم چی کارم داشتن تا این که دوباره عاشق کوه شدم از دعای عهد تا نماز امام زمان از صبح جمعه ی طاهره تا صبح جمعه ی خودم! از الم یجدک یتیما فاوی تا لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون از ابتدا تا انتها همش کلاس درس بود و این چنین خدای درس می دهد... پ.ن: خالی بودن جاتون رو اصلا حس نکردم!!!! ولی براتون دعا کردم! شما هم دعا کنید امام رضا دلش تنگ بشه! دعا کنید زائر بمونیم! دعا کنید دعاهامون مستجاب بشه! پ.ن2: همگی تکرار کنید: سیم پَرَیَ شعار نِیَ دیده فرو بسته ام از خاکیان تا نگرم جلوه افلاکیان شاید از این پرده ندایی دهند یک نفسم راه به جایی دهند ای که بر این پرده خاطر فریب دوخته ای دیده ی حسرت نصیب آب بزن چشم هوسناک را با نظر پاک ببین پاک را آن که در این پرده گذر یافته است چون سحر از فیض نظر یافته است خوی سحر گیر و نظر پاک باش راز گشاینده ی افلاک باش خانه تن جایگه زیست? نیست در خور جان فلکی نیست? نیست آن که تو داری سر سودای او برتر از این پایه بود جای او چشمه مسکین نه گهر پرور است گوهر نایاب به دریا در است ما که بدان دریا پیوسته ایم چشم ز هر چشمه فروبسته ایم پهنه دریا چو نظرگاه ماست چشمه ناچیز نه دلخواه ماست پرتو این کوکب رخشان نگر کوکبه ی شاه خراسان نگر آینه غیب نما را ببین ترک خودی گوی و خدا را ببین هر که بر او نور "رضا" تافته است در دل خود گنج رضا یافته است سایه شه مایه خرسندی است ملک "رضا" ملک رضامندی است کعبه کجا؟ طوف حریمش کجا؟ نافه کجا? بوی نسیمش کجا؟ خاک ز فیض قدمش? زر شده و از نفسش نافه معطر شده من کیم؟ از خیل غلامان او دست طلب سوده به دامان او ذره سرگشته خورشید عشق مرده? ولی زنده جاوید عشق شاه خراسان را ? دربان منم خاک در شاه خراسان منم چون فلک آیین کهن ساز کرد شیوه نامردمی آغاز کرد چاره گر از چاره گری بازماند طایر اندیشه ز پرواز ماند با تن رنجور و دل ناصبور چاره از او خواستم از راه دور نیمشب از طالع خندان من صبح برآمد ز گریبان من رحمت شه درد مرا چاره کرد زنده ام از لطف دگرباره کرد باده ی باقی به سبو یافتم و این همه از دولت او یافتم رهی معیری www.shiawallpapers.ir رفاقت به سبک تانک نوشته: داوود امیریان چاپ و صحافی: سوره مهر ............................................................... بخشهایی از متن کتاب: ترب میخوای؟؟!؟ تعداد مجروحین بالا رفته بود. فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: "سریع بی سیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی بی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورند، پشت بی سیم باید با کد حرف میزدیم. گفتم: "حیدر حیدر رشید" چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: - رشید بهگوشم. - رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه! دلبر قرمز دیگه چیه؟ -شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم. -اخوی! مگه برگه کد نداری؟ - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟ دیدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف میزدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم. - رشید جان از همانها که چرخ دارند! - چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چه میخواهی؟ - بابا از همانها که سفیده. - هه هه! نکنه ترب میخوای. - بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره. - د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس میخوای! کارد میزدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. سلمانی صلواتی : نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند. رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان! از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:"تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند." گفتم :"راستش به پدرم سلام می کنم. "پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:"چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟"اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:"هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!" پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:"بشکنه این دست که نمک ندارد..." مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد. ......................................................................... «رفاقت به سبک تانک» عنوان مجموعه طنزهای نویسنده معاصر داوود امیریان است که اخیرا انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب کرده است. کتاب حاضر شامل 47 قطعه طنز پیرامون حوادث جنگ است. درنگاه اول به نظر می رسد که این کتاب مجموعه ای پراکنده از طنز های جبهه است ولی در نگاه بهتر به آن یک سیر کلی در این مجموعه به چشم می خورد. نویسنده سعی کرده برای کتاب خود شروع و پایانی مناسب داشته باشد. کتاب با داستانواره «می روم حلیم بخرم» شروع می شود که در آن نوجوانی شوق رفتن به جبهه را دارد. داستانواره هایی که در ادامه روایت می شوند به نوعی روند تکمیلی این طرح داستانی هستند. با توجه به تعدد روایتهای مختلف، آدم های مختلفی در کتاب حاضر حضور دارند که همگی در روایت های جداگانه ای ایفای نقش می کنند . همگی این آدم ها به ظاهر استقلال شخصیت دارند، اما با پیشروی مخاطب در صفحات میانی کتاب، مخاطب به طور غیرمستقیم درمی یابد که این آدم ها هر کدام به نوعی مکمل شخصیت دیگری هستند. این آدم های به ظاهر پراکنده در کلیت اثر به سمت وجه های مشترکی حرکت می کنند. اشتراک آرمان، اشتراک موقعیت زمانی و مکانی، اشتراکات عقیدتی، اشتراک انگیزه مبارزه و... با عث شده که همگی در حالات روحی هماهنگ جلوه های متفاوتی پیدا کنند. http://www.aviny.com +جدی خیلی کتاب خوبیه!روح آدمو شاد میکنه! ای عاشقان! ای عاشقان! دل را چراغانی کنید پ.ن: شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام / تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده خودم که کلّی روحم شاد شد! هدیه ی روز دختر! همیششششششششششششه بخندین! عکس العمل خانومها و آقایان در خواندن نامه عاشقانه سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام! روزمووووووووووووووووووووووون مبااااااااااااااااااااااااااااااااااارک! بزن به افتخار همه ی دختر خانمای خوشمل! پ.ن: یه وقت فکر نکنین ما خیلی خودشیفه هستیما!!!!:) لاک پشتی که پایش شکسته گناهی ندارد که باید دویدنپلنگ ها را تماشا کند...
چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت، و سراپا تقصیر و نافرمانیم؛ گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم؛ رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم.
یا رب! العفو .
خدایا! نمیرم در حالی که از ما راضی نباشی.
ای وای که سیه روی خواهم بود.
خدایا! چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی!
هیهات که نفهمیدم!
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
خاموشتر از چراغ مرگیم روشنتر از آفتاب کجایى عقربکهاى ساعت، تا کى به گرد خود گردند، بیهوده در صفحه غیبت.
در گرگ و میش سحرگاه، پایان دروغ را انتظار میکشیم.
آن روز که بیایى، جهان براى خوشبختى ما تنگ است.
آغاز و فرجام خویش را در تو میجوییم.
این گریه را پایانى است اگر، اشک راه خود را بداند و بر هر دامانى نریزد.
پوست را بادام و سال را ایام و زیستى را کام و بودن را نام تویى.
من کیستم؟ تو کیستى؟ من اینک نه آنم که بودم. تو همچنان آنى که بودى.
مگذار که بگویم در تن من، امید را به خاک سپردند و سنگى صنوبرى شکل بر سر آن نهادندهیچیم هیچ، بیتو اى همه کس، همه چیز، همه جا، همه وقت، همه عمر...
دلى داریم به پریشانى دود ; سرى داریم به حیرانى رود ; چشمى به گریانى ابر ; غمى به وفادارى بخت. نه اقبال خوشایندى، نه مرگ ظفرمندى.
رفتن، یعنى غیبت، آمدن، یعنى ظهور. بودن یعنى انتظار. کار یعنى سالنامه عمر را ورق زدن. سیاست، یعنى به لبخند تو خندیدن. حکومت، یعنى زیر پاى تو فرش گستردن. عاشورا، یعنى غمهاى تو. محرم، یعنى دمیدن مهتاب فراق. این است معناى حقیقى کلمات.
عریضه ها را چاه به کجا میبرد؟ آیا او هم...
سر و دست میشکند غول فراق: ما به جنگ مگسها بسیجیده ایم.
اگر نه یک دم هم او از توییم، مگر چنگ ناساز تو نیستیم؟
خوشا آن در که به روى تو هر روز میخندد.
بذله گویی و شوخ طبعی در موقعیت های امن و مفرح امری عادی است اما میدانهای جنگ که در آن اضطراب و دلهره از هر سو در حال باریدن است، این خنده ها و شوخ طبعی ها در واقع هنری است که فقط از عهده آدم های خاصی برمی آید که نشان از آرامش عجیب و مثال زدنی آنان دارد که از جنس بشر معمولی نیست. امیریان نمونه هایی از این انسان ها را در کتاب خود به تصویر کشده است.
ای می فروشان شهر را اندور مهمانی کنید
معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش
تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش
بععععععععععله! دیگه ما هم رفتنی شدیم!
برا همتون دسته جمعی دعا میکنم! تک تک یادم نمی مونه.
خیلی از این جمعی که دارم باهاشون میرم مشهد خوشحالم! پارسالم میخواستم باهاشون برم هرچی به مامان بابام التماس کردم نذاشتن. امسال یه روش بهتر یادگرفتم!
تو اعتکاف که بودیم، سر سفره افطار به طاهره گفتم من برگشتم خونه باید برم التماس مامان بابام کنم تا بذارن بیام مشهد.
یه دختر اونطرف سفره نشسته بود. گفت: التماس کی کنی؟
گفتم: التماس مامان بابام!
گفت: برو التماس خدا کن!
ما هم حرفشو گوش دادیم التماس خدا کردم و نیازمند التماس به خلق خدا نشدم.(خدا رو شکر)
حالا میخوام یه خاطره تعریف بنمایم!
آبان با بر و بچّ رفته بودیم مشهد. بعد خب تو اتوبوس همش شعر میخوندیم. اسم مسئول همراهمون آقای حسین امیری بود.یه شعری یکی از بچه ها یادمون داده بود، اینو زیاد میخوندیم.:)
از تو ممنونم
که نکردی جوابم
با حال خرابم
تو جمع گداها
تو کردی حسابم
سالار زینب
امیری حسینم...
بعد این خط آخری رو هم بچه ها اوج می گرفتن همه داد میزدیم! خودشم تو اتوبوس بودا! به رومون نمی اورد.
یکی از بچه ها اسمش نجمه بود. کلن پیشنهاد سفر و هماهنگی و پیگیری و همه چی با اون بود. چیزی هم از آقای امیری میخواستیم معمولا به اون میگفتیم یه جوری راضیش می کرد.
بعضی بچه ها اذیت می کردن شعر رو اینجوری می خوندن:
سالار نجمه... امیری حسینم
:))))))
خلاصه حلالمون کنید!