پاتوق فرزانگان
کمونیست بودن برای قبل از ثروتمند شدن است فیمینیست بودن برای قبل از ازدواج و آتئیست(بی خدا) بودن تا قبل از اعلام سقوط هواپیما ! چه فرقی می کند اهل ورزقان باشند یا سوریه؟! برف که می بارد، باید بیشتر نگران حال آوارگان بود. مخصوصا بچه ها. شادی به جای خود و یاد این شرایط سخت هم بودن به جای خود. فی الحال بچه های دانشجو کار قشنگی انجام دادند. جمع آوری کمک برای آورگان سوری که در بدترین شرایط دارند روزگار می گذارنند. آن هم با حضور برفی بی سابقه در آن سرزمین. این شماره حساب برای هرکس که در کنار نوشیدن چای پشت پنجره برفی، انسانیت هم می داند: 243428173 بانک تجارت، به نام جنبش دانشجویان جهان اسلام. ( به نقل از duelfa.com ) شماره حساب ستاد کمک های مردمی بهزیستی شهرستان ورزقان: 1/1115550555/1119 بانک توسعه تعاون (این یکی رو هنوز راجع بهش اطمینان کسب نکردم !) پ.ن : مُردهشورم ببرَد این که منم انسان نیست مُردهای بیسر وُ پاست که صدایی دارد و کلامی که در آن یکنفر از دور تو را میخواهد مُردهشورم ببرَد سخت بشوید "من" را بنشاند در قبر خاک بریزد رویش آب بریزد رویم شاید اینبار درختی بودم سایهای داشتم وُ یکنفر از دور آمد خستگیهایم را از تنش بیرون کرد متن قشنگی بود ... دلم نیومد نذارمش ... هر چند که احتمالن خوندین :) می گویند اگر خدا دوست داشته باشد کسی را ، نشان می دهد به او آنچه را که دیگران توان دیدنش را ندارند.آنچه را که دیگران فقط شنیده اند. گمانم دوست داشتنی بوده ایم برای خدا که تاریخ پر از بالا و پایین خود را در عرض همین چند سالی که از انقلاب مان می گذرد نشان مان داده.آنچه در کتاب ها خوانده بودیم و به پایش گریسته بودیم و یا از شگفتی اش ، سخت باور کرده بودیم آنرا ، به نمایش درآمد برایمان و خود آنرا لمس کردیم.خودمان شدیم بازیگر قصه های تاریخ.قصه هایی که حالا دیگر راحت تر باورمان می شود! قیام و انقلاب و تشکیل نظام اسلامی و جنگ با بیگانه و... همه و همه قصه هایی بود ، شنیده هایی بود که دیدیم ، چشیدیم ، و بازی کردیم آنها را... اما برای من و هم نسلی های من«قصه ی هشتاد و هشت» فرق می کند با بقیه ماجراها. هشتاد و هشت فرق می کند قصه اش برایمان ، چون باید همزمان بازیگری می کردیم در قصه ها و ماجراهایی که تاریخ تاب تحمل آنها را نداشت... سی و پنج سال پیش وقتی به خیابان ها ریختند تا انقلاب کنند، همه جور آدمی در بینشان بود، عده ای باچادر، روسری و بدون روسری، کارگر، مهندس، دکتر، لبو فروش و راننده تاکسی و… جنگ که شد، این لبو فروش و راننده تاکسی محله بود که گاری لبوفروشی اش رو کنار گذاشت و به جبهه رفت… توی اون هشت سال چند لبو فروش و راننده تاکسی و… برای دفاع از دین و بگویند نظام ما اسلامی است سینه سپر کردند.
بعد از جنگ و شروع سازندگی، لبو فروش خاک جبهه خورده و اون راننده تاکسی که از قافله جامونده بودند دنبال سهم خواهی نبودند و بدون آنکه به میز، پست، جاه و مقام فکر کنند شدند همون لبو فروش و راننده تاکسی. همون ها بودند که 35 سال در مقابل شرق و غرب، آمریکا و اسرائیل ایستادگی کردند. از سختی ها گذشتند، ناملایمت ها را پست سر گذاشتند. اما باز در صحته بودند. همین لبو فروش و راننده تاکسی بودند که برای 9 مجلس نماینده و برای یازده دولت رئیس جمهور انتخاب کردند. تا کسی که وکیل و وزیر و رئیس جمهور و مشاورش می شود بداند مردم ولی نعمتند و با رأی آنها است که امروز به اینجا رسیده اند. هر وقت خواستند جهانی را انگشت به دهان کردند، مثل روز قدس، 13 آبان، 9دی ها و 22 بهمن ها و…. اما انگار لبو فروش بودن و راننده تاکسی بودن کم درجه است و نمی توانند برای تصمیم چند و چون کشور نظر بدهند، حرف بزنند و…. اما او لبو فروش است، در سرمای سخت زمستان لبو می فروشد، تا در گرانی سخت روزگار نانی حلال برسر سفره خانه اش ببرد و برایش فرقی نمی کند که کی چه می گوید. او عاشق کشور و رهبرش است. http://mojtabapress.ir ................................................. پ.ن : می گویند سیاسی نیستیم! سیاسی نیستی یعنی چیزی که ارزش داشت حسین برایش کشته شود پیش من دوزار ارزش ندارد! و خداوندا به راستی که جاهلیت ما حسین را کشت... ......................................... +آقا بیا جمعه ها تکراریسـ ـ ـ ـ ـت ... +من بدون دوتا قلاش تنهایی چیکار کنم؟! :| اصن یه وعضی ... +از 12 تا امتحان دوتاش رو دادیم!هوراااا!! گفت : ضمائر را بشمار گفتم : من ، من ، من ... گفت : فقط " من " ؟ گفتم : آری ... همگی رفته اند زیارت ارباب و فقط منم که اینجا تنها مانده ام ... پرسیده بود:چرا با عراق جنگیدید؟ گفته بود:ما نجنگیدیم،اون ها شرو ع کردند،ما فقط دفاع.... حرفش تمام نشده بود،زده بود زیر گوش سفیر ما. طرف از کله گنده های شوروی بود،نمی شد کاری کرد. نیمه شب بود که خبر به امام رسید،گفت:...همین الان! هر چه گفتن:آقا! شوروی قدرت اول دنیاست،نمی شه که... گفت : اگه کسی نمی ره،خودم برم؟ همون شب زنگ سفارت شوروی رو زدن. گفت:با آقای سفیر کارداریم. گفتن:ایشون خواب هستند،فردا بیایید. گفت:نمی شه،از طرف امام اومدیم کار مهمی داریم. سفیربا چشم های خواب آلود اومد،بدون حرف خوابوند زیر گوشش. -:این به اون دَر، خواب از سرش پرید. *کتاب 21 سال گذشت،صفحه 95،موسسه فرهنگی هنری پلاک zareh.blog.ir
"هـر که صبح کند در حالى که به امور مسلمانان اهتمام ندارد ، از آنان نیست وهر که فریاد کمک خواهى شخصی را بشنود و به کمکش نشتابد ، مسلمان نیست ."
ما هستیم
ما نوادگان آخرالزمانی سلمان ، فرزندان روح الله ، سربازان سید علی
نُهِ دهِ هشتاد و هشت
اینجا ؛ ایران اسلامی
«عاشورا تکرار نخواهد شد»
این خاک به خون عاشقان آذین است
این است در این قبیله آیین ، این است
زاین روست که بی سوار برمی گردد
اسبی که زین و یال آن خونین است