پاتوق فرزانگان
چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. آقا سید مهدی که از پلههای منبر پایین میآید، حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش. جمعیت هم همینطور که سلام میکنند راه باز میکنند تا دم در مسجد. وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش… آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل… دست شما درد نکند، بزرگوار! سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، میگذار پر قبایش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری! آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی میکنن… حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک میشود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه… زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود. دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند… حاج مرشد! جانم آقا سید؟ آنجا را میبینی؟ آن خانم… حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین. استغفرالله ربی و اتوبالیه… سید انگار فکرش جای دیگری است… حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا. حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله… سید مکثی میکند. بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟! حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود. زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند. به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله میگوید. - خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند. زن، با تردید، راه میافتد. حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن!… زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش… دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟ شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران: حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم… سید؛ ولی مشتری بود! پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد: این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسین(علیه السلام) است… تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!… سید به حاجی ملحق میشود و دور… انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد… *چندسال بعد…نمیدانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب همینجور سلام میدهد و دور میشود. به در صحن که میرسد، نگاهش به نگاه مرد گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی. زن بنده میخواهد سلامی عرض کند. مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض: آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت… آقا سید! من دیگر… خوب شدهام! این بار، نوبت باران چشمان سید است… --------------------------------------------------------------------------------------------------------------- سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه 40 تهران ـ یکی تعریف میکرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازهی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه میکردند و سرشان را میکوبیدند به تابوت… از ره رسیده ایم ما از جنس پینه کفش به پا داریم نمرودیان همیشه به کارند قیصر امین پور حالا نوبت ماست ... +ایام الله دهه ی فجر مبارک! ++ عامریکا حیچ قلتی نمیتواند بکند عقیق: دانشجو بود…دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی…. ژنو ......... +عکس ها به دلایلی پاک شدند پ.ن :بعضی وقتا دلت میخواد با تمام وجودت بگی "آه"...
با قامتی به قصد شکستن
لات و منات را که شکستیم
عزی دگر عزیز نمی ماند
هر چند
این کفشهای کهنه ی ما درد می کند
اما
با کفشهای خستگی خود
از ره رسیده ایم
میراث باستانی ابراهیم
بر شانه های ماست
تا هیمه ای به حیطه ی آتش بیاورند
اما
ما را از آزمایش آتش هراس نیست
ما بارش همیشه ی باران کینه را
با چترهای ساده ی عریانی
احساس کرده ایم
ما را بجز برهنگی خود لباس نیست
از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم…قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه…
وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت…بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن…من چندبار خواستم سلام بگم…منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن…امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن…درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن…یه لحظه تو دلم گفتم:”"حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه…تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!!تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!!”"خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم…تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن…
اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن: "حمید..حمید…حاج آقا باشماست."
نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…آهسته در گوشم گفتن:
- یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی…
ترک هرگناه=نشاندن لبخند بر لبان نازنین حضرت مهدی علیه السلام…
ترک هرگناه=برداشتن یک قدم در مسیر ظهور…
اهالی تو چند نفرشون این تصاویر رو دیدن .........
فتنه هایی که تو توی خودت جای میدی قراره به کجا برسن .........
ژنو تو همون شهر سیاه بختی هستی که ابر نکبت های دنیا رو به اغوش می کشی ........
تو همون شهری هستی که قرار داد سیاه هسته ای رو برامون بستی .........
ژنو تو همونی هستی که ما با شنیدن اسم تو یاد روزای خفت بارمون میفتیم .............
تا حالا شده توی خیابون های تو سر ببرن .......
تا حالا خون رو روی زمین سردت احساس کردی ..................
تا حالا صدای ناله های مادران و بچه هایی رو که از شام اواره می شن شنیدی ...........
تو از بیابان هایی که در سرمایه سوریه برای مردمش درست شده خبر داری ...........
تو میدونی بابانوئل مسیحی ها به بچه های تو شکلات میده به اونا کفن میده..................
تو همون شهری هستی که جنایت ها کردی ولی هنوز خرناس صلح می کشی ............
تو همون جایی هستی که خون خار های دنیا ازت سوء استفاده می کنن...........
ژنو از این اجلاس ننگینی که تو در اغوش خودت گرفتی فقط سوز و سرماش به بیابان های شام می رسه .........
تو صدای گریه های بچه های سوریه رو نمیشنوی و هر گز نخواهی شنید ..........
توی اون ساعت هایی که به زنجیر کشیده شدن و پدر و مادرشون جلوشون سر بریده شدن ........
تو هر گز توی خیابون هات نمی بینی که جگر ادما رو به دندون بکشن ..............
تو هر گز صدای گلوله هایی رو که نابود می کنن رویا های عروسکی دخترا و بازی پسر بچه ها رو نمی شنوی ..........
ژنو ............
از عمق واژه ی مقدس صلح تو فقط اسمشو یدک می کشی .........
ژنو ......
من دلم برای تو میسوزه .........
که سگ های دنیا توی دلت لونه کردن ................
الان توی این ساعت هایی که مردم سوریه تفنگ به دست گرفتن .......
توی لحظات دلهره ی بچه های سوریه ادمایی هستن که زیر سقف امن نشستن قهوه می خورن و خرناس صلح می کشن .........
ننگ بر اون صلحی که عزت سوریه رو ازش بگیره ............
ننگ بر همه ی اون هایی که واژه ی مقدس صلح رو نابود کردن .......
ننگ بر تو که اشیانه ی خون خار ها شدی ............
سوریه نابود نمیبشه .............
اگر همهی مردمشو قتل عام کنن برای ما کربلا می شه ........
سید بشار اسد کنار نمی ره برای نوجونای کشورش اسطوره می شه ...........
بانو زینب کبری (س) مردم سوریه رو تنها نمی ذاره............
امام سید علی کسایی رو که بهش لبیک گفتن رها نمی کنه .........
نهضت خمینی کبیر تا نابودی استکبار پای بر جا می مونه........
رسول الله (ص) چشم ها شو نمی بنده به روی کسانی که امتش رو قتل عام می کنن ........
اخر این شب های سوز و سرما تموم میشه .........
افتاب قیام مهدی موعود(عج) طلوع میکنه .......
مردی میاد از تبار حیدر کرار و خط می کشه روی همه ی صلح نامه های ننگینی که با جوهر غرب نوشته شدن ..........
تا بانگ الله اکبرش از سرزمین حجاز چیزی نمونده........
ژنو من دلم برای تو می سوزه ......
تو لیاقت یدک کشیدن واژه ی صلح رو نداری ..........
ننگ بر همه ی اون صلح نامه هایی که با جوهر سوئیسی امضا می شن.......