سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

شب بود و اشک بود و علی بود و چاه بود

 

فریاد بی‌صدا، غم دل بود و آه بود

 

دیگر پس از شهادت زهرا به چشم او

 

صبح سفید هم‌چو دل شب سیاه بود

 

دانی چرا جبین علی را شکافتند؟

 

زیرا به چشم کوفه عدالت گناه بود

 

خونش نصیب دامن محراب کوفه شد

 

آن رهبری که کعبه بر او زادگاه بود

 

یک عمر از رعیت خود هم ستم کشید

 

اشک شبش به غربت روزش گواه بود

 

دستش برای مردم دنیا نمک نداشت

 

عدلش به چشم بی‌نگهان اشتباه بود

 

هم‌صحبتی نداشت که در نیمه‌های شب

 

حرفش به چاه بود و نگاهش به ماه بود

 

مولا پس از شهادت زهرا غریب شد

 

زهرا نه یار او که بر او یک سپاه بود

 

وقتی که از محاسن او می‌چکید خون

 

عباس را به صورت بابا نگاه بود

 

«میثم!» هزار حیف که پوشیده شد ز خون

 

رویـی کـه بهـر گمشـدگان شمـع راه بود

 

استاد سازگار

(www.shiaarts.ir)


نوشته شده در یکشنبه 92/5/6ساعت 7:15 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

خداوند تبارک و تعالی می فرماید:

آن کس که مرا طلب کند، می یابد؛ و آن کس که مرا یافت، می شناسد؛ و آن کس که مرا شناخت، دوستم می دارد؛ و آن کس که دوستم داشت، به من عشق می ورزد؛ و آن که به من عشق ورزد، من نیز به او عشق می ورزم؛ و آن کس که من به او عشق بورزم، او را میکشم؛ و آن کس که من او را بکشم، خونبهایش بر من واجب است؛ و آن که خونبهایش بر من واجب است، پس من خود خونبهای او هستم...


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/3ساعت 4:43 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

بیاین تو این روزهای مناجات و نیاز، شیعیان سوریه را فراموش نکنیم.

روستاهای نبل و الزهرا که کاملا تحت محاصره ی سلفی هاست....

حمله خمپاره ای به حرم عمه ی سادات (س)  هم داغ تازه ای بود بر دل سوخته ی ما...

و

دراقدام وحشیانه بودائیان میانمار و در موج جدید خشونت های خود علیه مسلمانان، اقدام به آتش زدن مساجد و خانه ها و همچنین کباب اجساد آنان کردندکباب کردن گوشت مسلمانان روی آتش ( +18)

دعا یادتون نره...

و یادمان نرود: 

"هرگاه خونی به ناحق در گوشه ای از زمین ریخته می شود، تمام کسانی که در برابر آن سکوت کرده اند، پنجه هاشان رنگین است."

 

 


نوشته شده در شنبه 92/4/29ساعت 3:6 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

توخیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو
تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه
من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن  
آخر چک رو نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم 
تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر.

 

 


نوشته شده در شنبه 92/4/29ساعت 2:29 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

از عمق ناپیداى مظلومیت ما،صدایى آمدنت را وعده مى‏ داد.

صدا را، عدل خداوندى صلابت‏ مى‏ بخشید و مهربانى گرما مى‏ داد.

و ما، هر چه استقامت، از این صداگرفتیم و هرچه تحمل، از این نوا دریافتیم.

در زیر سهمگین ‏ترین پنجه ‏هاى ‏شکنجه تاب مى آوردیم که شکنج‏ زلف تو را مى‏ دیدیم. در کشاکش ‏تازیانه‏ ها و چکاچک شمشیرها، برق‏ نگاه تو تابمان مى‏ داد و صداى ‏گام هاى آمدنت توانمان مى‏ بخشید.

رایحه ‏ات که مژده حضور تو را بردوش مى ‏کشید مرهمى بر زخم هاى‏ نو به نومان بود و جبر جان هاى ‏شکسته ‏مان. دردها همه از آن رو تاب ‏آوردنى بود که آمدنى بودى.

تحمل شدائد از آن رو شدنى بود که ظهورت شدنى بود و به تحقق ‏پیوستنى.

انگار تخم صبر بودیم که در خاک ‏انتظار تاب مى‏ آوردیم تا در هرم‏ خورشید تو به بال و پر بنشینیم.

سنگینى بار انتظار بر پشت ما،سنگینى یک سال و دو سال نیست ‏سنگینى یک قرن و دو قرن نیست.حتى از زمان تودیع یازدهمین‏ خورشید نیست.

تاریخ انتظار و شکیبایى ما به آن‏ ظلم که در عاشورا بر ما رفته است ‏برمى‏ گردد، به آن تیرها که از کمان ‏قساوت برخاست و بر گلوى ‏مظلومیت نشست، به آن سم اسب هاى ‏کفر که ابدان مطهر توحید را مشبک ‏کرد. به آن جنایتى که دست و پاى‏ مردانگى را برید.

از آن زمان تاکنون ما به آب حیات ‏انتظار زنده‏ ایم، انتظار ظهور منتقم ‏خون حسین.

تاریخ استقامت ما از آن زمان هم ‏دورتر مى ‏رود، از عاشورا مى‏ گذرد و به بعثت پیامبر اکرم مى‏ رسد. هم او در مقابل همه جهل و ظلم و کفر و شرک و عناد و فسادى که جهان آن ‏زمان را پوشانده بود وعده مى ‏فرمودکه کسى خواهد آمد. نامش نام من، کنیه ‏اش کنیه من، لقبش لقب من، دوازدهمین وصى من خواهد بود و جهان را از توحید و عدل و عشق و داد پر خواهد فرمود.

اما تاریخ صبر و انتظار ما به ‏دورترها برمى ‏گردد، به مظلومیت و تنهایى عیسى، به غربت موسى، به ‏استقامت نوح و از همه این ها گذر مى‏ کند تابه مظلومیت هابیل مى‏رسد.

انتظار و بردبارى ما را وسعتى ‏است از هابیل تاکنون و تا برخاستن‏ فریاد جبرئیل در زمین و آسمان و آوردن مژده ظهور امام زمان.

آرى و در آن زمان هستى حیات‏ خواهد یافت، عشق پر و بال خواهد گشود و در رگ هاى خشکیده علم، خون تازه خواهد دوید. پشت هیولاى ‏ظلم و جهل با خاک، انس جاودان‏ خواهد گرفت، شیطان خلع سلاح‏ خواهد شد، انسان بر مرکب رشد خواهد نشست و عروج را زمزمه ‏خواهد کرد.

((سید مهدی شجاعی))

            

                  طرح از:شیعه والپیپرز(www.shiawallpapers.ir)

 


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 2:49 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |


خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های 
یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن، 
بچه رو بغل میکنه و میذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها 
 رو  پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه میگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید
تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .
 گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه
ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو  پای این کوچولو بکنه
که بچه میگه این بوتها مال من نیست. 
خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت
 خب حالا دستکشهات کجان؟
توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!!!!!!
:))



 


نوشته شده در جمعه 92/4/28ساعت 2:12 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

محمد جواد هنرمند بود. نقاشی میکرد.

روی دیوار تصویری از حرم آقا اباعبدا... کشیده یود اما هنوز داخل کادری را که نشانگر پرچم حرم بود رنگ نزده بود.

از او پرسیدم:

-چرا پرچم رو رنگ نزدی؟

-نمیشه!هر رنگ قرمزی که قرمز نیست، من رنگ قرمز خونی میخوام!

منظور او را نفهمیدم تا هنگامی که ترکش خورد به سرش و خون سرش پاشید توی کادر پرچم، فهمیدم منظورش از رنگ قرمز خونی چه بوده است...

.................................................

سردار شهید محمد جواد روزیطلب

تولد:1344/05/28 - شیراز

سمت:مسئول پرسنلی تیپ احمد بن موسی

شهادت:1365/10/25 -شلمچه عملیات کربلای 5

.................................................

خدایا از تو میخواهم که حالی به ما عطا کنی تا بفهمیم که در زیانیم و قدر لحظه لحظه ی عمرمان را بفهمیم...

در همه ی کار هایت خدا را در نظر داشته باش چون هنگامی که هدف رضای خدا باشد همه ی مسائل و مشکلات حل میشود و زندگی لذت بخش میگردد.

خدایا اگر گناهان و نافرمانی های ما زیاد است، اما پشیمانیم و دریای بخشش تو با عظمت تر است.خدوندا از تو میخواهم ما را جزء مجاهدین راهت قرار دهی...

                                                    "فرازی از وصیت نامه ی شهید"

منبع:خلاصه ی خلوص

                                                                                                                                                                    


نوشته شده در پنج شنبه 92/4/27ساعت 7:19 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ 

جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند؛  

و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌  

و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.   

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک؛  

و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست.  

کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم...هیچ‌گاه.  

و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.  

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد.  

زمین‌ را نشانش‌ داد...کُره‌ای‌ کوچک‌ بود.  

و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد.  

هیچ کس‌ نمی‌رسد.چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست.  

فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.  

و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست،تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست،  

تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ ...پاره‌ای‌ از مرا.  

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.  

دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود....و نه‌ راهها چندان‌ دور.  

سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندکی؛  

 و پاره‌ای‌ از «او» را با عشق‌ بر دوش‌ کشید.

نویسنده:عرفان نظر آهاری

 
                                                            


نوشته شده در چهارشنبه 92/4/26ساعت 4:1 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

<   <<   6   7