سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

من از اشکی که میریزد زچشم یار میترسم

 

 

از آن روزی که اربابم شود بیمار میترسم

 

 

رها کن صحبت یعقوب و دوری و غم فرزند

 

 

من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم

 

 

همه گویند این جمعه بیا ! اما درنگی کن

 

 

از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم ...

emam8.com 


Einlam


نوشته شده در پنج شنبه 92/9/21ساعت 9:20 صبح توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند
میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی.
امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟
آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز
هستم.

یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد،
 پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد،
و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.
امام علی علیه السلام فرمودند: باید بر تو حد را اجرا کنم.
 آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید.
پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته
پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه،
و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود.
امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکندکه برگردی؟
مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد.
امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت میکنی؟
 ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین
فرمود: تو او را میشناسی؟؟  اگر فرار کند حد بر تو اجرا می شود!
ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین.
آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ...
و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود...
اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد برگشت.
 و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت
و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم
تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند:

چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟

آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...
 
امیرالمومنین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...

اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم...

امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟

گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...

و اما من هم این پست را میگذارم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت....

 


نوشته شده در شنبه 92/9/16ساعت 6:23 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

 

 

 

medadjangi.ir

...............................................................................................................

بی ربط:

"کیست مرا یاری کند؟"


یاری امام

به ترک معصیت است


یک گناه

باران تیر!



یک تنه

جور چهار هزار 

تیرانداز کوفی

را کشیده ام

با این همه گناه...!

einlam.ir

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/9/7ساعت 10:31 صبح توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

عشق تو را حسین به عالم نمی دهم

دردست غیر حلقه ی خاتم نمی دهم

زلف من از ازل به تو پیوند خورده است

این وصل را به گیسوی پرخم نمی دهم

شکر خدا به بزم عزای تو آمدیم

این بزم را به جنت  اعظم نمی دهم

روزی که برغم تو بگرییم دلخوشیم

حزن تو را به عید عجم هم نمی دهم

نام مقدست نمک زندگی ماست

جز شور "یا حسین " دگر دم نمی دهم

این اشک نیست چشمه ی جوشان فاطمه است

این آب رو به چشمه ی زمزم نمی دهم

سینه زن تو بیمه عباس تا که هست

دیگر محل به دارو و مرهم  نمی دهم

بیرق علم  کتیبه  بود اعتقاد ما

در دست دشمنان تو پرچم نمی دهم

شور و نشاط سال جهان را به لحظه ای

از روضه های ماه محرم نمی دهم

احسان محسنی فر


www.tdel.ir


نوشته شده در پنج شنبه 92/8/16ساعت 11:58 صبح توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

غدیر

پشت سر

و پیش رو محرم است

من میان

این دو واقعه هنوز

بی تعارف از خودم

سوال می کنم

در زبان که هیچ!

سبک زندگی من

غدیری است؟

یا سقیفه ایی؟

زندگی من

پوشش و نماز و شادی ام

غصه ها و بازی ها و خلوتم

بنی امیه ایی است؟

یا شبیه خاندانِ

عصمت و طهارت است...؟

جواب روشن است و تلخ

پیک بود

گفت حسین

کوفیان زبانشان

با شماست ولی

ولی همان و...

نیزه و سر و

شهرها 

یکی یکی

همان...


einlam.ir

نوشته شده در سه شنبه 92/8/7ساعت 9:12 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم

.

من توی تاکسی ، و تاکسی توی ترافیک گیر افتاده بود.

رادیو : اذان مغرب به افق تهران

الله اکبر الله اکبر

....

رسید به اشهدان محمد رسول الله

نفسم خواست یه حرکت فرهنگی انجام بده ، نجوا گونه گفت :

"یه جوری آروم صلوات بفرست از اونها که فقط «ص» شنیده میشه تا نفر کناریت هم بفهمه و صلوات بفرسته"

نفر کناری زود تر از من «ص» رو تلفظ کرد.

نفس: کم نیار دومیش رو غلیظ تر بفرس

...

لا اله الا الله

لا اله الا الله

تاکسی رفت تو کوچه پس کوچه تا شاید از دست ترافیک فرار کنه

دیدم یه جای دنج تو  پیاده رو   یه جوان 23-24 ساله سیه چرده دو زانو نشسته رو زمین داره نماز میخونه

کنارش یه گاری بود با یه گونی آشغال

اون لحظه خیلی دلم میخواست منم بندازه تو گونیش ببره بازیافت.

(www.barut.ir)


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/1ساعت 2:54 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

«بکوشید و خوبی به کار آورید» 

 نکوشید خیطی به بار آورید!

الا ظالمان جهان، از چه روی

بر این خلق ایران فشار آورید؟!

چو  از هسته گوییم و نیروی آن

سخن را سوی انفجار آورید!

چرا در میان سخنهایتان

دروغی چنین شاخدار آورید!

علوم جهان را که گفته عمو،

مُحِقّ‌اید در انحصار آورید؟!

به هرجا که دیدید نفعی کلان

هجومی چنان لاشخوار آورید!

چو مستید از کبر، دیگر چرا

سر سفره زآن «زهرمار» آورید(!)

فروشی نباشد حق ای ظالمان!

هر آنقدر پوند و دلار آورید!

ز تحریم‌تان عزم ما نشکند

کجا رخنه در این حصار آورید!

بر این گلّه گر فکر گرگی کنید

بسی بُز از  این رهگذار- آورید(!)

 

*

سیاست دگر بس  بوَد، دوستان!

دلم را خبر از نگار آورید!

دماغم از این بوی بد پر شده‌ست

مرا شمّه‌ای عطر یار آورید!

غم و غصّه خوردن چو شغلیست سخت

برایم دو تا دستیار آورید!

دلم شد خراب از نگاهی و کار

شد از دست،تعمیرکار آورید!

پی باقلا بار کردن سپس

ز کوی نگارم حِمار آورید!

ز بهر خسارت چکی پرملاط(!)

از آن ماه سرمایه‌دار آورید!

ز شعرم سپس خنده‌ای روحبخش

به روی لب  روزگار آورید!

بخوانید این طنز را و در آن

«چو دیدید سرما، بهار آورید.»(!)


سعید سلیمان پور(www.bolfozool.blogfa.com)


نوشته شده در پنج شنبه 92/7/11ساعت 1:32 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند. هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند. لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود…
برای عروس مهم بود که چه کسانی حتما در عروسی اش باشند. از اینکه داییش سفر بود و به عروسی نمی رسید دلخور بود…
کاش می آمد …
خیلی از کارت ها مخصوص بودند. مثلا فلان دوست و فلان رئیس … خودش کارتها را می برد با همسرش! سفارش هم میکرد که حتما بیایند…
اگر نیایید دلخور میشوم. دلش می خواست عروسی اش بهترین باشد. همه باشند و خوش بگذرانند. تدارک هم دیده بود. آهنگ و ارکست هم حتما باید باشند، خوش نمی گذرد بدون آنها!!!
بهترین تالار شهر را آذین بسته ام. چند تا از دوستانم که خوب میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود. آخر شوخی نبود که. شب عروسی بود…
همان شبی که هزار شب نمیشود. همان شبی که همه به هم محرمند. همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمام مردان شهر محرم میشود این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم…
همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست. آهان یادم آمد. این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید. همان شبی که داماد هم آرایش میکند. همه و همه آمدند حتی …
اما ………………… کاش امام زمانمان (عج) بود.
حق پدری دارد بر ما…
مگر می شود او نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود.
به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند:
(ورود امام زمان(عج) اکیدا ممنوع!)
دورترها ایستاد و گفت: دخترم عروسیت مبارک!
ولی ای کاش کاری میکردی تا من هم می توانستم بیایم …. مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید. من آمدم اما …
گوشه ای نشست و دست به دعا برداشت و برای خوشبختی دختر دعا کرد….

یا صاحب الزمان شرمنده ایم …

بی همگان بسر شود … 
www.tdel.ir

نوشته شده در جمعه 92/7/5ساعت 9:16 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

دیده فرو بسته ام از خاکیان

تا نگرم جلوه افلاکیان

شاید از این پرده ندایی دهند

یک نفسم راه به جایی دهند

ای که بر این پرده خاطر فریب

دوخته ای دیده ی حسرت نصیب

آب بزن چشم هوسناک را

با نظر پاک ببین پاک را

آن که در این پرده گذر یافته است

چون سحر از فیض نظر یافته است

خوی سحر گیر و نظر پاک باش

راز گشاینده ی افلاک باش

خانه تن جایگه زیست? نیست

در خور جان فلکی نیست? نیست

آن که تو داری سر سودای او

برتر از این پایه بود جای او

چشمه مسکین نه گهر پرور است

گوهر نایاب به دریا در است

ما که بدان دریا پیوسته ایم

چشم ز هر چشمه فروبسته ایم

پهنه دریا چو نظرگاه ماست

چشمه ناچیز نه دلخواه ماست

پرتو این کوکب رخشان نگر

کوکبه ی شاه خراسان نگر

آینه غیب نما را ببین

ترک خودی گوی و خدا را ببین

هر که بر او نور "رضا" تافته است

در دل خود گنج رضا یافته است

سایه شه مایه خرسندی است

ملک "رضا" ملک رضامندی است

کعبه کجا؟ طوف حریمش کجا؟

نافه کجا? بوی نسیمش کجا؟

خاک ز فیض قدمش? زر شده

و از نفسش نافه معطر شده

من کیم؟ از خیل غلامان او

دست طلب سوده به دامان او

ذره سرگشته خورشید عشق

مرده? ولی زنده جاوید عشق

شاه خراسان را ? دربان منم

خاک در شاه خراسان منم

چون فلک آیین کهن ساز کرد

شیوه نامردمی آغاز کرد

چاره گر از چاره گری بازماند

طایر اندیشه ز پرواز ماند

با تن رنجور و دل ناصبور

چاره از او خواستم از راه دور

نیمشب از طالع خندان من

صبح برآمد ز گریبان من

رحمت شه درد مرا چاره کرد

زنده ام از لطف دگرباره کرد

باده ی باقی به سبو یافتم

و این همه از دولت او یافتم

رهی معیری

 

O sun of sun-poster-by-Shiawallpapers

www.shiawallpapers.ir


نوشته شده در سه شنبه 92/6/26ساعت 4:15 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

خاموش‏تر از چراغ مرگیم روشن‏تر از آفتاب کجایى ‏عقربک‏هاى ساعت، تا کى به گرد خود گردند، بیهوده در صفحه غیبت.

در گرگ و میش سحرگاه، پایان دروغ را انتظار میکشیم.

آن روز که بیایى، جهان براى خوشبختى ما تنگ است.

آغاز و فرجام خویش را در تو می‏جوییم.

این گریه را پایانى است اگر، اشک راه خود را بداند و بر هر دامانى نریزد.

پوست را بادام و سال را ایام و زیستى را کام و بودن را نام تویى.

من کیستم؟ تو کیستى؟ من اینک نه آنم که بودم. تو همچنان آنى که بودى.

مگذار که بگویم در تن من، امید را به خاک سپردند و سنگى صنوبرى شکل بر سر آن نهادند

هیچیم هیچ، بی‏تو اى همه کس، همه چیز، همه جا، همه وقت، همه عمر...

دلى داریم به پریشانى دود ; سرى داریم به حیرانى رود ; چشمى به گریانى ابر ; غمى به وفادارى بخت. نه اقبال خوشایندى، نه مرگ ظفرمندى.

رفتن، یعنى غیبت، آمدن، یعنى ظهور. بودن یعنى انتظار. کار یعنى سالنامه عمر را ورق زدن. سیاست، یعنى به لبخند تو خندیدن. حکومت، یعنى زیر پاى تو فرش گستردن. عاشورا، یعنى غمهاى تو. محرم، یعنى دمیدن مهتاب فراق. این است معناى حقیقى کلمات.

عریضه‏ ها را چاه به کجا میبرد؟ آیا او هم...

سر و دست میشکند غول فراق: ما به جنگ مگسها بسیجیده‏ ایم.

اگر نه یک دم هم او از توییم، مگر چنگ ناساز تو نیستیم؟

خوشا آن در که به روى تو هر روز میخندد.

 



نوشته شده در جمعه 92/6/22ساعت 3:45 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >