پاتوق فرزانگان
چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟ بیایید از عشق صحبت کنیم تمام عبادات ما عادت است به بــی عـــــــ ــــــ ــــ ــ ـ ـادتـــی کاش عادتــــــــــ کنیـــم... ز دو دیـــده خون فشانـــــم ز غــمـــت شـب جـــــ داییــــــــــــــــ چـه کنم که هست اینها،گل خیر آشناییــــــــــــــــ مژه ها و چشم یارم به نظر چنان نماید که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی در گل ستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟ که شنیده ام ز گل ها همه بوی بی وفایی... به کدام مذهب است این،به کدام ملت است این؟؟؟؟ که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی!!! به طوافِ کعبه رفتم، به حرم رهم ندادند که برمن در چه کردی که درون خانه آیی؟ به قمارخانه رفتم،همه پــــــاکبــــــــ از دیدم چو به صومعه رسیدم،همه زاهد ریایی... درِ دیر می زدم من که یکی ز در درآمد که درآ،درآ،عراقی،که تو خاص از آنِ مایی... عشق یعنی دل سپردن در الست از می جام الهی مست مست شهدا به خاطر من و تو رفتن؟ نه! شهدا به خاطر خودشون رفتن. تا حالا کسی رو تو زندگین ندیدم که از شهدا "خود دوست"تر باشه. و البته خوددوستی با خودخواهی متفاوته. شهدا به خاطر خودشون رفتن و بیشترین کسی که از رفتنشون سود برد خودشون بودن. شهدا اونقدر خوددوست بودن، اونقدر خودشونو دوست داشتن که نمی خواستن یه عمر به درازای جاودانگی رو عذاب بکشن. اینقدر خودشونو دوست داشتن که به عذاب نکشیدن راضی نشدن، اونها بهترین راحتی ها رو می خواستند. و اونقدر خودشونو دوست داشتن که حاضر بودن یه مدت کوتاه سختی ببینن و در عوض یک عمر به درازای جاودانگی راحت باشن. و حتی بیشتر از این خودشونو دوست داشتن. چون حتی این مدت کوتاه سختی رو هم برای خودشون شیرین کردن طوری که دیگه سختی ای نبود. اذیت می شدن ولی سختی نمی کشیدن. زیر هر ضربه چه حالی می کردن! فقط خودشون می دونن و بس! دیگه دارم زیاد حرف می زنم! بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان می شناسند پ.ن: شاید نفهمی چی میگم ببخشید من بلد نیستم خوب توضیح بدم زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته به جاست خرم آن نغمه که زیبا باشد گر به خاطر بسپارند مردم یا که نسپارندش نغمه ی زیبا، زیباست گفتم مرگم نزدیکه،هیشکی باور نکرد.... گفتم با مخاطب خاصم بهم زدم،هیشکی باور نکرد... گفتم و گفتم و گفتم و هی همه ها هیچکس می شدن... و هرروز و هرروز بیشتر در انزوایی فکری فرو رفتم... آهای دوست صمیمی!می دانستی من هیچ دوست صمیمی ای ندارم؟؟ می دانستی من فقط بودم که تنها نباشی؟ می دانستی من فقط هرروز و هرزنگ به حرف هایت گوش می دادم در حالی که فکرم داشت عمق فکرت را می کاوید؟ راستی تو چرا سعی نکردی مرا بشناسی؟!آدم ها پیچیده نیستند...! دوست صمیمی!حرف هایم را دور بریز!سه نقطه هایم را بخوان! آهای هیچکس ها!حرف های من اینقدر باور نکردنیست؟!
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
دیروز روز سعدی بود. به این فکر میکردم که سعدی چیکار کرد که اینقدر نغمه اش موندگار شد.بیشتر که فکر کردم دیدم نغمه اش موندگار شده ولی بیشتر ما(و البته نه همه) به نغمه هاش گوش ندادیم. نه فقط به نغمه های سعدی بلکه به نغمه های خیلی از گذشتگانمون گوش نکردیم.چرا؟ نمی دونم. شاید چون میخوایم از خودمون نغمه بسازیم! در این شکی نیست که هر کس باید نغمه ی "خود" را بخواند ولی در انتخاب نغمه می توان به نغمه های دیگران هم توجه کرد تا ببینیم کدام زیباتر بوده و بیشتر در خاطره ها ثبت شده. البته با اجازه ی شاعر می خوام یکم شعرشو تغییر بدم!: