سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

باز هم یک شب جمعه و یک صبح جمعه گذشت.
بعضی ها شاد بودند، بعضی ها ناراحت. بعضی ها یادشان نبود، بعضی ها هر لحظه به یاد او بودند. بعضی ها با بی تفاوتی پشت سر گذاشتند، مانند روزهای دیگر. بعضی ها این روزشان با روزهای دیگر فرق داشت. بعضی ها برای ثابت کردن خود، حتی اگر غلط بودند، دعای کمیل و ندبه خواندند و بعضی ها نخواندند. بعضی ها از خوردن و آشامیدن و خوابیدن و سایر کارهایشان جاده ای بسوی خدا ساختند و بعضی بسوی خلق. بعضی ها با تک تک سلول های بدنشان نبودِ او را حس کردند و بعضی اصلا فراموش کردند که نیست ولی می آید. بعضی ها در این شب و صبح مقرب تر شدند و بعضی دورتر. بعضی خداشناس شدند و بعضی معنای خدا یادشان رفت. بعضی توبه کردند و بعضی گناه. بعضی عزا گرفتند و بعضی عروسی و بعضی و بعضی و بعضی...
ما جزء کدام یک از این بعضی ها بودیم؟
کداممان امروز صبح جای خالی او و پدرانش را حس کردیم و از ته دل فریاد زدیم:
کجاست حسن؟ کجاست حسین؟ کجایند فرزندان حسین؟
کداممان مسلمان از خواب بیدار شدیم؟ تسلیمِ تسلیم؟
می ترسم او بیاید و اولین نفری که گردن می زند من باشم.
منِ لامذهبی که خود را شیعه نامیده ام.
منِ بی ایمانی که خود را مومن نامیده ام.
منِ بی دینی که خود را مسلمان نامیده ام.
منِ مشرکی که خود را موحد نامیده ام.
منِ بنده ی مردمی که خود را بنده ی خدا نامیده ام.
ای او!
بیا
ولی گردنم را نزن!
دست بر سرم بکش
و پاکم کن!
تو بیا!
من دست و دل و جان می دهم!
فقط تو بیا!
ای اوی غایب... تو همیشه حاضری...
ما غایبیم در محضر تو... ما را حاضر کن!


نوشته شده در جمعه 92/1/23ساعت 10:31 صبح توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

در پهنه جهان

انسان برای کشتن انسان

تا جبهه می رود

جنگ

 

انسان برای کشتن انسان

تشویق می شود...!

جنگ

 

از جبهه های جنگ

کشتار می کنند

یا کشته می شوند...

جنگ

 

تابوت صدهزار جوان را

پیران داغدار،

با چشم اشکبار،

بر دوش می کشند،

در خاک می نهند

جنگ

 

 

...آنگاه کودکان را

تعلیم می دهند:

                                   یک شاخه از درخت نبایست بشکند...!

 


نوشته شده در جمعه 92/1/23ساعت 10:24 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

دیروز همسایه مان از گرسنگی مرد،در عزایش گوسفندها سر بریدند...


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/22ساعت 9:59 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

زانکه عشق مردگان پاینده نیست

زآنکه مرده سوی ما آینده نیست

 

عشق آن زنده گزین کاو باقی است

کز شراب جان فزایت ساقی است

 

عشق آن بگزین که جمله انبیا

یافتند از عشق او کار و کیا

 

تو مگو ما را بدان شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست

 

 

واقعا دستتون واقعا دردنکنه!

اشکال نداره همه تون بگید بچه پررو چرت و پرت میگه!بالاخره از قدیم گفتن:

گر ملحد و گر دهری و کافر باشد،گر دشمن خلق و فتنه پرور باشد

باید بکشد عذاب تنهایی را،مردی که ز عصر خود فراتر باشد...

بعله...!


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/22ساعت 8:49 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

یه سوال: چرا وقتی بچه پررو چرت و پرت می نویسه این همه براش نظر میذارین اونوقت من کلی حرف حساب میزنم به زور دو تا نظر؟؟؟؟خو فک نمی کنین من سرخورده میشم؟ قهر بکنم باهاتون چیزی ننویسم؟؟؟


یه سوال دیگه: چرا هیشکی به سوالای من جواب نمی ده؟خو فک نمی کنین من سرخورده میشم؟قهر بکنم باهاتون چیزی ننویسم؟؟؟


یه خواهش: دعا کنین از امتحان خدا سربلند بیرون بیام! خییییییییییییلیییییییییی دعا کنین! سخته! 


نوشته شده در پنج شنبه 92/1/22ساعت 1:42 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

فکر میکردم ما دانش آموزا تو انتخابات و جریاناتش کاری ازمون ساخته نیست اما

 شاید جالب باشه بدونید فعال ترین قشر تو فتنه 88 دانش آموزا بودن!

دلیلشم واضحه!


نوشته شده در سه شنبه 92/1/20ساعت 9:39 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

 

جمله معشوق است و عاشق پرده ای

زنده معشوق است و عاشق مرده ای

 

چون نباشد عشق را پروای او

  او چو مرغی ماند بی پر،وای او

 

 

 

قصه ما به سر رسید

خدا به خواستش نرسید...


نوشته شده در سه شنبه 92/1/20ساعت 9:31 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

به  باور هایم  شک  ندارم  و شک هایم

 

 را  باور  ندارم

 

همچنان  تصور  میکنم  که  بن بست 

 

 معنا  ندارد

 

و  اگر  راهی  نیست

 

می توان  راهی  ساخت !!!

 

*********

 

نظرتون در مورد جمله بالا چیه؟

اصلا باهاش موافقید؟

چرا موافقید؟ یا چرا مخالف؟

 


نوشته شده در دوشنبه 92/1/19ساعت 1:26 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

نمی دانم...    هنوز هم نمی دانم...           

پاسخ بزرگترین معمای زندگی ام را

چرا زنده ام؟

اصلا چگونه زنده ام؟

چگونه تاب می آورم

که جان ندهم؟

جان ندهم و بمانم

بمانم در این جهان بی جان

چگونه می توانم

زنده باشم؟

چگونه می توانم

تاب بیاورم

که تو باشی

و من باشم

ولی تو نباشی

پس من چرا باشم؟

تو هستی ولی نیستی

تو هستی چون قلبم یقین دارد

که بیهوده آن همه مردمان

عاشق نشدند

و عاشقِ "هیچ کس" نشدند

می دانم که تو هستی

این را دلم می گوید

و تو نیستی

این را چشمم می گوید

چشم های نابینایم

به من دروغ می گویند

می گویند کجاست پس او؟

نمی دانند که آنها خود نابینایند

تو هستی                   آری، بمان       همیشه باش

حتی اگر چشم هایم هرگز تو را نبینند

ولی آیا...

دلت نمی سوزد؟

بحال اشک های چشم های نابینایم

فکر می کنم مهربانتر از این باشی

که بگذاری چشم هایم نابینا بمانند

بگذار ببینمت

نمی دانم چگونه تو را نمی بینم

و زنده ام!

بی تو باید مُرد!

و تا نیایی

زندگی دشوار است

مخصوصا برای چشم های نابینای من

بینایم کن

و بیا

تا تو را ببینم

چشم هایم تا تو را نبینند

نابینا خواهند ماند

فقط نمی دانم

دلم چگونه تاب می آورد

دوری تو را

وه که چه نزدیکی تو!

ولی من دورم

چه حیف...

و هزاران ای کاش...

اولینش:

کاش که همسایه ی ما می شدی...

انتظار نوشت:

کی و کجا وعده ی دیدار ما؟


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 8:24 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

 

مجسمه آزادی

 
باید در برابرشان کرنش کنیم، هر کجای دنیا که باشیم.
برای این دو بت یزرگ: "آزادی" و "دموکراسی"
از ترس این که مبادا به ما تهمت عقب افتاده و امل بزنند، صدایمان در نیاید و چیزی نگوییم.
حتی آن روز که با چشم خودمان دیدیم در مهد دموکراسی و در بین آنها که فریاد حمایت از حقوق زنانشان گوش فلک را کر کرده، دختری کنج خانه زندانی است و حق ندارد سر کلاسش برود یا به محل کارش یا سر پروژه تحقیقاتی اش. فقط به جرم اینکه "آزادانه" حجاب را انتخاب کرده است.
و ما "آزادانه" محکوم به سکوت حداکثری شدیم!


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 5:41 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >