سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

خواهم آمد روزی

به زمین باز نشان خواهم داد

آسمان آبی نیست

 آسمانبی رنگاست

به زمان خواهم گفت

دل دنیا تنگاست

مرگ نابودی یک عاشق نیست...

 

پس نوشت: اسم این پست رمزیه!

پس نوشت 2: این که آدم بخاطر یکی از دوستاش پست بذاره خیلی شرینتر از اینه که آدم یه پست جهانی بذاره مثلا با موضوع فلسطین یا میانمار و... . ما تا یاد نگیریم دوستامونو دوست داشته باشیم یاد نخواهیم گرفت بقیه ی مردم جهان رو دوست داشته باشیم. 

پس نوشت3: عصر یخبندان5! با بازی زری کومان! در نقش "یخ زده"

پس نوشت4: امتحانا خوش بگذره

پس نوشت5: دوستتون دارم! 

 


نوشته شده در شنبه 92/9/30ساعت 1:6 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

فرض کنید شما صبح از خواب بیدار میشید و از خونه میاید بیرون.

از کجا میدونید این کوچه و خیابون همون کوچه و خیابون قبلیه ؟ شاید شما و خونه تون رفته باشید یه زمین دیگه یا زمین رفته باشه یه جای دیگه و یه زمین دیگه اومده باشه زیر پاتون. یا اصن زمین نابود شده باشه و یک بار دیگه بوجود اومده باشه!!!

اصن از کجا میدونید که فقط یک روز گذشته؟ شاید میلیاردها سال گذشته باشه از موقعی که شما خوابیدید و زمین الان عین زمین میلیاردها سال پیشه!

اصن از کجا معلوم شما خودتون همون قبلی باشید؟

پس نوشت: این پست برای چشم و هم چشمی با "بعضی" وبلاگ ها گذاشته شده است! 


نوشته شده در شنبه 92/9/30ساعت 12:53 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |


نوشته شده در شنبه 92/9/30ساعت 9:52 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

آسمان زیرِ بالِ اوج تو بود

چون شد ای دل که خاکسار شدی!

سر به خورشید داشتی و دریغ

زیر پای ستم غبار شدی!

 

ترسم ای دلنشین دیرینه

سرگذشت تو هم ز یاد رود

آرزومند را غم جان نیست

آه اگر آرزو به باد رود!

 

سایه 


نوشته شده در شنبه 92/9/30ساعت 9:52 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

گفت : ضمائر را بشمار

گفتم : من ، من ، من ...

گفت : فقط " من " ؟

گفتم : آری ... همگی رفته اند زیارت ارباب و فقط منم که اینجا تنها مانده ام ...



نوشته شده در پنج شنبه 92/9/28ساعت 9:49 صبح توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

 

پرسیده بود:چرا با عراق جنگیدید؟

 

گفته بود:ما نجنگیدیم،اون ها شرو ع کردند،ما فقط دفاع....

 

حرفش تمام نشده بود،زده بود زیر گوش سفیر ما.

 

طرف از کله گنده های شوروی بود،نمی شد کاری کرد.

 

نیمه شب بود که خبر به امام رسید،گفت:...همین الان!

 

هر چه گفتن:آقا! شوروی قدرت اول دنیاست،نمی شه که...

 

گفت : اگه کسی نمی ره،خودم برم؟

 

همون شب زنگ سفارت شوروی رو زدن.

 

گفت:با آقای سفیر کارداریم.

 

گفتن:ایشون خواب هستند،فردا بیایید.

 

گفت:نمی شه،از طرف امام اومدیم کار مهمی داریم.

 

سفیربا چشم های خواب آلود اومد،بدون حرف خوابوند زیر گوشش.

 

-:این به اون دَر،

 

خواب از سرش پرید.

 

*کتاب 21 سال گذشت،صفحه 95،موسسه فرهنگی هنری پلاک

zareh.blog.ir

 
.................................................................................
درد دل...
http://bayanbox.ir/id/5156545047833920197?view
medadjangi.ir

نوشته شده در چهارشنبه 92/9/27ساعت 3:58 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

من از سایه، من از آتش

من از دیوار می ترسم.

من از دیوار می ترسم

و از آرامشِ خالی

و از اوج جنون گاهی

من از پندار می ترسم

 

پ.ن:قالب وبلاگ در دست تعمیر است!


نوشته شده در دوشنبه 92/9/25ساعت 5:51 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

من از اشکی که میریزد زچشم یار میترسم

 

 

از آن روزی که اربابم شود بیمار میترسم

 

 

رها کن صحبت یعقوب و دوری و غم فرزند

 

 

من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم

 

 

همه گویند این جمعه بیا ! اما درنگی کن

 

 

از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم ...

emam8.com 


Einlam


نوشته شده در پنج شنبه 92/9/21ساعت 9:20 صبح توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام! خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟ امیدوارم باشید!

امروز می خوام یکمی درد و دل کنم!(بعد صد سال اومدم پست گذاشتم حالا هم حرف درست حسابی ندارم بزنم!)

من یه چند هفته اینترنتم خراب بود وبلاگمون کلا به فنا رفت! حالا اون هیچی! من وضعیت فمی جون رو درک می کنم.(چشمک )

می دونید؟ خیلی ناراحتم! احساس میکنم این همه پارسال ما خودمونو کشتیم، همه کاری که به فکرمون رسید کردیم، خیلی جاها از درسمون زدیم و پیه خیلی چیزارو به تنمون مالیدیم، تا مدرسمون کم کم خوب بشه، حس میکنم به هیچ جایی نرسیدیم!

البته مزدمونو که میگیریم شک ندارم اما نتیجه...نمی دونم

پیش خودمون گفتیم ما استارتشو می زنیم، بعد ما بهتر از ما ها میان بهتر از ما کاررو ادامه میدن تا یه روزی برسه که فرزانگان بشه بهترین مدرسه ی شهر. نه بهترین درسی، بهترین همه چی. بهترین اخلاقی با بهترین بچه ها.

با این همه آرزوهای دور و دراز و خوشکلی که داشتیم چی دارم بگم وقتی اونی که امسال فرماندهی رو دوششه میاد میگه ما هم امسال نهایی داریم بنابراین اگه قرار باشه همینطوری پیش بره من شرمنده ام؟

چی بگم وقتی دلم نمی خواست همین طوری پیش بره؟ وقتی می خواستم صدبرابر بیشتر و پرسرعت تر پیش بره؟ چی باید میگفتم بهش وقتی نقشه های تابستونم میومد جلوی چشمم و ...

چجوری میشد فهموند بعضی جاها باید از خیلی چیزات بگذری بخاطر اینکه بهت توفیق دادن، آدم حسابت کردن، کار دادن دستت؟

چجوری باید بهش می گفتم فرمانده فرار نمی کنه؟

چجوری می گفتم بابا تویی که واسه و عجل فرجهم نگفتن معلما بعد صلواتشون تو صف نماز جماعت نگران و ناراحتی، تویی که وقتی مربیت ازت میپرسه سید یمانی کیه و نمیدونسته غصه می خوری، تویی که مطمینم دلت میخواد تو سپاه امام زمان یه کاره ای بشی یه کاری بکنی. امام زمان فرماندهی یه مدرسه رو داده دست تو! میتونی؟ بسم الله! نمی تونی؟ پس چرا توقع داری تو لشکر آقا بشی فرمانده؟؟؟؟

چجوری باید داد می زدم که اشتباه مارو تکرار نکن؟ که قدر بدون! که جون و دلت رو بذار پاش؟

هعی... بی خیال!

خودمم تازگیا خیلی بی خیال شدم! اصلا خوب نیست. خیال بیهوده دارم و بی خیالی مهم!!!

به خدا وقتی دوست 6 ساله ام میاد جلوی چشم من یه خاطره ی مشترکمون رو تعریف میکنه که توش یکی یه حرف از رهبری نقل کرده بود و اونو مسخره میکنه و فک میکنه من هم مث اون فکر میکنم آتیش میگیرم.شک میکنم به اینکه چجوری دوست انتخاب کردم. شک میکنم به خودم! مگه من چجوری رفتار کردم که این منو محرم میدونه همچین حرفی بزنه؟

به خدا دلم میخواد سرمو بزنم به سنگ وقتی میارنم تو خیمه ی امام حسین یه چیزی نشون میدن و بعدش میزنن زیر خنده...

وقتی دوستم میاد پیش من و حرف چرت و پرت میزنه درباره یه پسر 19 ساله ای که میشناختیم...

 وقتی می بینم کسی که کلی باهاش سلام علیک داشتم و بگو و بخند عکسشو اوردن نشونم میدن که ببین فلانی ... شده

وقتی نشستم تو کلاس یه بخشنامه میارن یکی بخونه توش اسم چند تا کتاب هست درباره زندگی مهدوی و همه ی کلاس میزنن زیر خنده و مسخره بازی در میارن و من در حالی که دارم تو ذهنم به این فکر میکنم که "اذا سمعتم آیات الله یکفر بها و یستهزئ بها فلا تقعدوا معهم حتی یخوضوا فی حدیث غیره " می شنوم که پشت سریم به مسخره بازی میگه: من تمام دغدغه ام اینه که یه زندگی مهدوی داشته باشم. و پشتش صدای کر کننده ی خنده است...

فکر کردن آدمو پیر میکنه و فکر نکردن آدمو تباه

ترجیح میدم پیر بشم اما تباه نشم... 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/9/18ساعت 1:35 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند
میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی.
امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟
آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز
هستم.

یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد،
 پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد،
و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.
امام علی علیه السلام فرمودند: باید بر تو حد را اجرا کنم.
 آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید.
پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته
پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه،
و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود.
امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکندکه برگردی؟
مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد.
امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت میکنی؟
 ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین
فرمود: تو او را میشناسی؟؟  اگر فرار کند حد بر تو اجرا می شود!
ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین.
آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ...
و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود...
اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد برگشت.
 و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت
و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم
تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند:

چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟

آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...
 
امیرالمومنین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...

اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم...

امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟

گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...

و اما من هم این پست را میگذارم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت....

 


نوشته شده در شنبه 92/9/16ساعت 6:23 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

   1   2      >