سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

خسته شدم بس که در این سبقت فرداها از امروزها
لای کاغذ پاره های تقویم


با خیال تو سخن ها گفتم

از زبان تو جواب من را من دادم


از تو می پرسیدم:

این چطور است؟

تو دوستش داری؟


دست هایم می ماند

از جوابی خالی


خسته ام بس که به جای تو

بازوان خود را محکم به سینه ی خَستَم فشرده ام


از بس که خاطرات خودم را


پیشت شمرده ام


گویی هزار بار


قبل از تو مرده ام


می بینمت هنوز

با چشم جان خویش


می خوانمت هنوز
با این لبان خویش


می سوزمت هنوز
در استخوان خویش


دیوانه ای شدم
محصور جان خویش


نوشته شده در شنبه 92/7/13ساعت 7:4 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |