سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

تپه ی جاویدی و راز اشلو

نویسنده:اکبر صحرایی

ناشر:انتشارات ملک اعظم


سعید عاکف نویسنده معروف کتب دفاع مقدس  درباره ی این کتاب می نویسد:
اگر از من بپرسند تاثیرگذار ترین کتابی که تاکنون درباره ی دفاع مقدس خوانده ای چه کتابی است؟
می گویم: تپه ی جاویدی و راز اشلو

جمله ای هم از شهید صیاد شیرازی:
"در تمام دورانی که همراه رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس خدمت امام (ره) می رسیدیم ، فقط یکبار دیدم امام رزمنده ای را در آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید و آن کسی نبود جز شهید مرتضی جاویدی یا همان اشلوی معروف"

 

بخشی از متن کتاب:

عکس منو از زیر خاک بیرون بیار!

صبح سراسیمه از خواب پریدم . توی خواب سیدی را دیدم که با انگشت،حیاط خانه را نشانم داده بود.

- عکس منو از زیر خاک بیرون بیار!

      دیروز بعد از ظهر بود که با ساک کوچکش از راه رسید.سلامی کرد و رفت کنار تنورگوشه ی حیاط.چیزهایی از درون ساک بیرون آورد و کف حیاط چال کرد.

هراسون خودم رو به مرتضی رسوندم و بیدارش کردم.

ننه،مرتضی...

چشم بازکرد.

چی شده مادر؟
ننه،خواب دیدم!
-خیره ننه!
دیروز تو حیاط چی پنهون کردی؟

متعجب نشست توی رختخواب.

اتفاقی افتاده؟!
تو خوابم سیدی بالا بلند می گفت:عکس منو از زیر خاک بیرون بیار...جریان چیه ننه؟

بدون کلامی بلند شد و داخل حیاط رفت . نگرون پشت سرش راه افتادم. تندتند با بیل خاک های گوشه ی حیاط رو پس زد.پاکتی پلاستیکی بیرون آورد.عکسی از داخل آن بیرون آورد و  بهش خیره شد.شور و حرارت صورتش مبهوتم کرد.عکس را چند بار بوسید.بویید و روی چشم و صورت مالید.شک کردم و گفتم:ننه1 عاشق شدی؟

ها ننه،اونم چه عشقی!

 دلم لرزید. ابرو بالا انداختم و خون تو صورتم لرزید.

خدا مرگم بده،بده ببینم.

تند عکس رو ازش گرفتم.

به عکس که نگاه کردم ،پشتم لرزید! بهت زده اشاره کردم به عکس.

الله اکبر... ننه این همون سیدیه که به خوابم اومد! ننه این کیه؟

زیر بغلمو گرفت ،گفت:قربون بزرگیت بشم خدا! مادر، تو امام خمینی رو تو خواب دیدی.

رفتم نشستم کنار تنور ،مرتضی هم رفت و عکسارو  داخل باغچه زیر درخت نارنج چال کرد.

با کوبش های پی در پی در چوبی،شوهرم مش رضا زودتر از من داخل حیلط شد.

اومدم... چه خبره باباجان... درو از پاشنه کندی!

-بازکن وگرنه می شکنمش!

 از پنجره ی آهنی اتاق به حیاط خیره شدم.همراه داد و فریاد پشت در خانه ،صدای سگ خانه ی همسایه بلند شد.بد به دلم افتاد.مرتضی با شلوار و پیراهن بیرون، اومد کنارم. گفتم: ننه بیرون نرو دلم شور می زنه!

چیزی نیست مادر!

گفت و داخل حیاط شد.دعا کنان سایه به سایش رفتم.مش رضا در رو باز کرد،رئیس پاسگاه با هیکل گندش چنان در را هل داد که شوهرم سر خورد و با پشت به زمین افتاد.

دو سه سرباز و معاون پاسگاه با تفنگ ریختند تو حیاط.رئیس پاسگاه دستی به کمر پهنش زد و انگشتشو بالا آورد و با لحن خشک و روی ترش گفت: شما رو باید با این خونه آتیش زد.

مش رضا که ترسیده بود ، من و من کرد و گفت:چیزی شده سرکار؟

استوار جلو رفت و یقه ی پیرهن مش رضا رو گرفت و گفت:خیانت به اعلی حضرت شاهنشاه آریا مهر می دونی یعنی چی؟

کجاس پسر وطن فروشت؟

مرتضی : سرکار زورت به پیرمرد رسیده.استوار جلو آمد و محکم خوابوند توی گوش مرتضی.

-دهاتی  برای من انقلابی شدی؟  آدم نمی شی؟ بفرستمت جایی که عرب نی انداخت. تو زندان عادل آباد شیراز که ناخناتو یکی یکی کشیدن  می فهمی یه من ماس چقد کره داره!

اشک تو چشام حلقه زد، داد زدم: چی کار بچم داری مردک؟

برگشت طرفم، چشماشو برا تحقیر تنگ کرد.

به به با این بچه تربیت کردنت.

دوباره روبه مرتضی کرد و گفت: اعلامیه و عکس خمینی پخش می کنی؟ کجاس اعلامیه ها؟ فکر می کنی خبر ندارم؟

اشاره کرد به معاونش و گفت: گروهبان شاطری!

بله قربان!

 خنده ی سرد و ناخوشایندی کرد و با ابرو به نقطه ای از حیاط اشاره کرد.

-پیدا کن اون عکس و اعلامیه ها رو تا سیاهی بمونه به دیگ.

گروهبان با سربازی مستقیم رفت سراغ رمل های حیاط. هرچی کندند چیزی پیدا نکردند. گروهبان گفت: قربان چیزی نیس!

استوار که باورش نمی شد خودش اومد و لای رمل و گودی رو گشت.وقتی دید تیرش به سنگ خورده به طرف مرتضی رفت و گفت: این دفعه رو قسر در رفتی ولی منتظرم باش.

بعد رفت و کنار درخت نارنج ایستاد. نارنجی کند و برای مش رضا خط و نشون کشید.- آخرش پسرتو به کشتن میدی!


پ.ن :این کتاب مسیر زندگی منو عوض کرد...
 



نوشته شده در جمعه 92/6/1ساعت 9:1 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |