سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

بابا خبر کجا بود!دست رو دلم نذار که خونه!نصف بچه ها رفتن اصفهان ما باید بشینیم سر کلاس هندسه حل کنیم!

هی روزگار...

اما حداقل امروز بد نبود!بصورت خودجوش مدیرو مجبورش کردیم ببرمون بیرون.بالاخره با کلی مذاکرات و ریش گرو گذاشتن(بالاخره عضو انجمن اسلامی بودن یه فوایدی داره!)قبول کردن بریم باغ عفیف آباد.حالا ساعت چنده؟11!تا ما هلک و تلک پیاده میرسیدیم اونجا باغ بسته بود(12میبنده).اول بچه ها گفتن بریم ستاره،بنده به شخصه زدم زیرش و بزور بردیمشون پارک خلدبرین.

نکته جالبش اینه:من هیچوقت لاین آخر پارک نرفته بودم.چون همیشه شب بوده،شبا هم که خودتون وضعیت اون لاین آخریه رو بهتر از من میدونین!!امروز پارک خلوت بود با هارا و پنجه رفتم!دیواراشو که دیدم دهنم از تعجب باز موند.

یه هرم که بالاش چشم جهان بینه!

چشم جهان بین!

وخیلی هاش رنگ سیاه زده بودن روش و معلوم نبود زیرش چه خبره! 

خلاصه اینکه...هیچی!مگه همیشه من باید تهش نتیجه گیری اخلاقی کنم؟!یه بارم خودتون یکم به مغزمبارک فشار بیارید! 

(اینم برای دوستایی که اخبار مدرسه رو خواسته بودن)


نوشته شده در یکشنبه 91/12/20ساعت 9:29 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

دارکوب

یکی از دوستان میگفتن من ژن لذت بردنم خفته!این پستو گذاشتم تا بدونید همه لذت میبرن فقط نوعش فرق میکنه.

دارکوب درجستوی حشراتی برای خوردن با نوک خود به تنه درخت ضربه میزند،تا در آن حفره ایجاد کند،یا با تولید صدا توجه جفتش را به خود جلب کند.حرکت به سمت تنه درخت ممکن است خیلی سریع باشد،اما با رسیدن به تنه درخت توقف فوق العاده سریع است که میتواند برای یک انسان پر مخاطره باشد.بنابراین،بنظر میرسد که پس از هربار ضربه دارکوب باید مرده یا بیهوش از درخت بیفتد.اما نه تنها او زنده می ماند بلکه به سرعت ضربه زدن را ادامه میدهد و صدای تق تق را به هوا میفرستد.

چرا دارکوب از این ضربه ها به درخت جان به در میبرد؟

(هرکی میتونه جواب این معما رو بده!)


نوشته شده در یکشنبه 91/12/20ساعت 9:8 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

هفت سینی از سروش و سیمرغ و سرو و سیاوش

عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان، برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما ، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.
ما گفتیم: ای عمو زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه شرود رهایی دیگران را سر می دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
***
عموی زنجیرباف زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.
نام مادرم بهار است و ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. پدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم، نوروز پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.
اولین سیب سفره ا سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند، سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می گوید: باشد که به یاد بیاوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است. این سومین هفت سین ماست. تا به یاد آوریم که باید پاک بود و و دلیر و از آتش گذشت. و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاوش را به شور سیاوش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از ردّ پای فرشته ایست که پا بر خاک نهاده است.
مادر، تنگ بلور را از آب جیحونپر می کند و ماهی، بی تاب می شود. زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند. و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی اسنت و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند. و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سینمان، سرمه ایست از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.
***
مادر آب می آورد و آیینه و قرآن، و سپند را در آتشدان می ریزد و گرداگرد این سرزمین می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.

عرفان نظرآهاری


نوشته شده در یکشنبه 91/12/20ساعت 7:24 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

بهار! پرده از عاشقی بردار

بهار عاشق بود و زمین معشوق. عشق بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود. زمین اما آرام و سنگین و صبور. زمین هر روز رازی از عشق به بهار می داد و می گفت: این راز را با هیچ کس در میان نگذار. نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت. رازها را که برملا کنی، بر باد می رود و راز بر باد رفته، رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی. هر قطره باران و هر دانه برف، رازی.
و رازها بی قرار برملا شدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما می گفت: هیچ مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد. به فراخی عشق. زمین می گفت: دم برنیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه ی گیلاس.
زمین می گفت:...
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و تحمل و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها، سرد و چه ساعت ها، سخت.
بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.
عشق آتش است و دل آتشگاه. اما عاشقی آن وقتی است که دل آتش فشان شود.
زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود.
راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب. و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.
و جهان حیرت کرد.

عرفان نظرآهاری 


نوشته شده در یکشنبه 91/12/20ساعت 7:23 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

یه سواله که مدتهاست ذهن منو درگیر کرده!

این شیرازی ها! یا شاید بهتر باشه بگم ما شیرازی ها!

ما شیرازی ها که به آخر همه چیز"و" اضافه می کنیم، مثل: کتابو، مدادو، میزو،...

چرا به "سمنو" که خودش آخرش "و" داره می گیم "سمنی"؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا که اینو گفتم یاد یه خاطره افتادم!

رفته بودیم تهران مسافرت با بروبچس! از تمام کشور!

بعد تازه من اونجا فهمیدم که لهجه دارم! یعنی خودمون که کلا فکر می کنیم فارسی معیار حرف میزنیم! این بچه های غیر شیرازی بهمون گفتن لهجه دارین!

نمی دونم چی شد (ای مرده شور خاطره تعریف کردنمو ببرن!نه؟) داشتیم برا یه عده توضیح می دادیم که لهجه شیرازی چجوریه و مثلا می گیم کتابو و از این حرفا...

بعد یکیشون برگشت به من گفت: بگو کتاب!!!!!!!!!!!

گفتم: کتاب!

یعنی واقعا طرف خیال می کرد ما نمی تونیم بگیم کتاب که می گیم کتابو!!!!

نمی دونم اون موقع چطور جلوی خودمو گرفتم که از خنده غش نکنم با این طرز فکر اون خانم روشن فکر!!!! 


نوشته شده در یکشنبه 91/12/20ساعت 7:21 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

خیلی دوستتون داریم

هرروز خبر مردن یه پدربزرگ یا مادربزرگ میاد.

امروز مال من

فردا(دور از جون) مال شما

بالاخره همه شون میمیرن

و تنها چیزی که می مونه

ناراحتی و پشیمونی برای بچه ها و نوه هاشه

که چرا بهش کم محلی کردیم

که چرا عید به عید بهش سر میزدیم

که چرا اونجور که اون همیشه و هر لحظه به فکر ما بود به فکرش نبودیم

و هزارتا چرای دیگه...

 

 

 

تا هستن قدرشون رو بدونیم

 

تاهستم ای رفیق ندانی که کیستم

 روزی سراغ وقت می آیی که نیستم


نوشته شده در شنبه 91/12/19ساعت 12:6 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

امروز ریاضی داشتیم.درس اینجوری شروع شد:

نکته:....

مثال:....

نکته:....

مثال:....

نکته:....

مثال:....

نکته:....

مثال:....

.

.

.

و همینطوری تا آخر کلاس!

فقط موندم تو یه چیز:

مگه نباید اول یه موضوعی مطرح شه بعد درموردش نکته بوجود بیاد؟؟

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/12/16ساعت 9:22 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

 

آسمان

 

گاهی دلم برای صدایت تنگ می شود

گاهی دلم برای صفایت تنگ می شود

نمی دانم چرا...

ولی...

تنگ می شود

و چرا تنگ نشود؟؟؟

در این جهان زشت

دلم

برای توی زیبا؟

آری، دلم برای تو تنها تنگ می شود

که تو تنهاتر از منی

من تو را دارم

ولی...

تو که را داری؟

در این جهان بی تفاوتی ها

بگذار تنها تو را بخوانم

و تنها تو را دوست داشته باشم

و دلم تنها برای تو تنگ شود

برای تو که با تفاوتی

و فرق می گذاری میان آدم ها

میان خوب ها و بدها

بگذار دلم تنها برای تو تنگ شود

و قلبم تنها برای تو بشکند

و اشکم تنها برای تو خشک شود

بگذار تنها باشم

آدم ها را نمی خواهم

بگذار تنها باشم

با تو...

وقتی بروم، می دانم از این دنیا

تنها دلم برای تو تنگ می شود

پس بگذار...

سیر نگاهت کنم

با تمام وجود بخوانمت

و بگذار تو باشی

تنها همدم تنهایی های من

فقط تو...

ای کلام خدا...

فقط تو...

قرآن...

 


نوشته شده در یکشنبه 91/12/13ساعت 2:40 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

یه سوال!!

 

چرا همه مطمئنن فردا امام زمان ظهور نمیکنه؟؟


نوشته شده در پنج شنبه 91/12/10ساعت 10:40 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

چادر مشکیحجابچتر حجابنامحرم


نوشته شده در دوشنبه 91/12/7ساعت 7:11 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >