سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام! خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟ امیدوارم باشید!

امروز می خوام یکمی درد و دل کنم!(بعد صد سال اومدم پست گذاشتم حالا هم حرف درست حسابی ندارم بزنم!)

من یه چند هفته اینترنتم خراب بود وبلاگمون کلا به فنا رفت! حالا اون هیچی! من وضعیت فمی جون رو درک می کنم.(چشمک )

می دونید؟ خیلی ناراحتم! احساس میکنم این همه پارسال ما خودمونو کشتیم، همه کاری که به فکرمون رسید کردیم، خیلی جاها از درسمون زدیم و پیه خیلی چیزارو به تنمون مالیدیم، تا مدرسمون کم کم خوب بشه، حس میکنم به هیچ جایی نرسیدیم!

البته مزدمونو که میگیریم شک ندارم اما نتیجه...نمی دونم

پیش خودمون گفتیم ما استارتشو می زنیم، بعد ما بهتر از ما ها میان بهتر از ما کاررو ادامه میدن تا یه روزی برسه که فرزانگان بشه بهترین مدرسه ی شهر. نه بهترین درسی، بهترین همه چی. بهترین اخلاقی با بهترین بچه ها.

با این همه آرزوهای دور و دراز و خوشکلی که داشتیم چی دارم بگم وقتی اونی که امسال فرماندهی رو دوششه میاد میگه ما هم امسال نهایی داریم بنابراین اگه قرار باشه همینطوری پیش بره من شرمنده ام؟

چی بگم وقتی دلم نمی خواست همین طوری پیش بره؟ وقتی می خواستم صدبرابر بیشتر و پرسرعت تر پیش بره؟ چی باید میگفتم بهش وقتی نقشه های تابستونم میومد جلوی چشمم و ...

چجوری میشد فهموند بعضی جاها باید از خیلی چیزات بگذری بخاطر اینکه بهت توفیق دادن، آدم حسابت کردن، کار دادن دستت؟

چجوری باید بهش می گفتم فرمانده فرار نمی کنه؟

چجوری می گفتم بابا تویی که واسه و عجل فرجهم نگفتن معلما بعد صلواتشون تو صف نماز جماعت نگران و ناراحتی، تویی که وقتی مربیت ازت میپرسه سید یمانی کیه و نمیدونسته غصه می خوری، تویی که مطمینم دلت میخواد تو سپاه امام زمان یه کاره ای بشی یه کاری بکنی. امام زمان فرماندهی یه مدرسه رو داده دست تو! میتونی؟ بسم الله! نمی تونی؟ پس چرا توقع داری تو لشکر آقا بشی فرمانده؟؟؟؟

چجوری باید داد می زدم که اشتباه مارو تکرار نکن؟ که قدر بدون! که جون و دلت رو بذار پاش؟

هعی... بی خیال!

خودمم تازگیا خیلی بی خیال شدم! اصلا خوب نیست. خیال بیهوده دارم و بی خیالی مهم!!!

به خدا وقتی دوست 6 ساله ام میاد جلوی چشم من یه خاطره ی مشترکمون رو تعریف میکنه که توش یکی یه حرف از رهبری نقل کرده بود و اونو مسخره میکنه و فک میکنه من هم مث اون فکر میکنم آتیش میگیرم.شک میکنم به اینکه چجوری دوست انتخاب کردم. شک میکنم به خودم! مگه من چجوری رفتار کردم که این منو محرم میدونه همچین حرفی بزنه؟

به خدا دلم میخواد سرمو بزنم به سنگ وقتی میارنم تو خیمه ی امام حسین یه چیزی نشون میدن و بعدش میزنن زیر خنده...

وقتی دوستم میاد پیش من و حرف چرت و پرت میزنه درباره یه پسر 19 ساله ای که میشناختیم...

 وقتی می بینم کسی که کلی باهاش سلام علیک داشتم و بگو و بخند عکسشو اوردن نشونم میدن که ببین فلانی ... شده

وقتی نشستم تو کلاس یه بخشنامه میارن یکی بخونه توش اسم چند تا کتاب هست درباره زندگی مهدوی و همه ی کلاس میزنن زیر خنده و مسخره بازی در میارن و من در حالی که دارم تو ذهنم به این فکر میکنم که "اذا سمعتم آیات الله یکفر بها و یستهزئ بها فلا تقعدوا معهم حتی یخوضوا فی حدیث غیره " می شنوم که پشت سریم به مسخره بازی میگه: من تمام دغدغه ام اینه که یه زندگی مهدوی داشته باشم. و پشتش صدای کر کننده ی خنده است...

فکر کردن آدمو پیر میکنه و فکر نکردن آدمو تباه

ترجیح میدم پیر بشم اما تباه نشم... 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/9/18ساعت 1:35 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |