پاتوق فرزانگان
فکر کنم 2هفته قبل از عید بود. تو یه شب بارونی یه شب پنجشنبه،پدر بزرگ عزیزم به آسمون رفت... اولش با خودم گفتم اون سنش رو کرده بود و الان هم مریضیش وخیم بود واگه نمی مرد بیماریش بدتر می شد و زجر بیشتری می کشید. تو مراسم تشئیع جنازه دیدمانگار همه مثل من فکر کردن و آروم و ریلکس دارن نگاه می کنن. جز من! اینقد که با خودم کلنجار رفته بودم،آخرش تا می تونستم گریه کردم.اینقد که به هق هق افتادم. بگذریم امشب تو این فکر بودم؛ یه پیرمرد که عمرشو کرده بود و لذتش رو هم از زندگیش برده بود مرد،من اینقد ناراحت شدم و گریه کردم. وای به حال زینب! مادر 18 ساله اش با ظلم و ستم یه مشت خدانشناس شهید شد. یعنی اون چی کشیده؟!همینه که میگن امان از دل زینب... علی(ع) اون شب چی کشید؟نمی دونم... حسن(ع)و حسین(ع) چی کشیدن؟نمی دونم... فقط می دونم من اونقد که برای مرگ بابابزرگم ناراحت شدم برای حضرت فاطمه(س) تا حالا نشدم... شما رو نمی دونم! فقط میتونم بگم: فاطمه(س) جان!شرمنده ام...