پاتوق فرزانگان
امروز روز دیگری است که به پایان می رسد. ستارگان هنوز نیامده اند؛ فقط تک ستاره ای زرد در آسمان نیلی رنگ خودنمایی می کند. بوی دریا به مشام می رسد؛ بوی موج های خروشان که روی هم می افتند، کف می کنند و در اعماق دریا گم می شوند. آسمان نیلی است. روز بار و بندیلش را جمع کرده و دارد می رود. از لابه لای تنه های درختان که نگاه می کنی، دشت سبز به دریا وصل شده و دریا منتهی می شود به آسمان. باد شامگاهی به صورتت می وزرد و روسری ات را تکان می دهد و موهایت را پریشان می کند. اینجا تجلی گاه ستارگان غروب است. در اینجا، جز به لبخند نمی توان صورت را آراست؛ جز به سلام نمی توان دهان را باز کرد؛ جز به صفا و صمیمیت نمی توان زنده ماند و زندگی کرد؛ جز به زیبایی نمی توان چشم گشود؛ جز به آوای دل نشین نمی توان گوش فرا داد و جز برایخدانمی توان زندگی کرد. اینجا شهر آرزوهاست. آخر دنیاست. از شهر که بیرون می روی، روی صخره که می ایستی، می بینی که دنیا دیگر تمام شده. اینجا هیچ کس هم کلاسی، هم مدرسه ای، همکار، شاگرد و یا استاد کسی نیست. اینجا همه با هم برادرند، اگرچه برابر نباشند. اینجا روی پشت بام تمام خانه ها اذان می گویند. توی تمام حیاط های خانه ها، جلوی حوض، سجاده ها رو به خدا پهن شده اند. اینجا خانه ها در ندارند. چون دیوار ندارند. همه جا راه برای رفتن باز است. و هرجا بروی مقدمت را خوش آمد می گویند. این شهر، شهر خداست و آدم هاش خدایی. آسمون داره تاریک تر میشه. مدت هاست که خورشید توی شهر خدا غروب کرده و خیلی از مردم شهر اونجا رو ترک کردن. اما هنوزم تک خانه هایی پیدا می شود که آدم هاش، در این شب از ستارگان برای خود چراغ ساختند و در این شهر متروک، خدایی شدند و در لبه ی دنیا ایستادند و به بهشت چشم دوختند.