پاتوق فرزانگان
هرچی روزا میگذره و شناختم از آدما بیشتر میشه،بیشتر از این دنیا بدم میاد! واقعا دنبال چی هستن رو نمی دونم!بنظرم خودشونم نمیدونن! اصلا دوس ندارم مث اوناشم.فک کنم اونا هم تو نوجوونی مث من بودن.یعنی گذر زمان باعث شده اینقد تغییر کنن؟!! بدترین کارها وبد ترین الفاظ براشون لذت بخشه.اصلا درک نمی کنم چرا دوتا دوست باید بهم دیگه فحش بدن تا نشون بدن که خیلی باهم صمیمی اند.یعنی نمیشه با احترام گذاشتن بهم صمیمیت شون رو نشون بدن؟! چرا باید بدترین فحشا و اس ام اس ها مایه ی خنده مردم باشه و اینا رو برای همدیگه بفرستن و بخندن و کیف کنن؟همچین آدمایی میتونن اسم خودشونو مسلمون یا حتی آدم بذارن؟ دلم گرفته دلم از این زندگی گرفته نه،دلم از این مردگی گرفته از این همه بی حاصلی نمی دانم چرا همه چشم هایشان را بسته اند و بدون اینکه گلی را بو کنند بی توجه به رود بی توجه به بازی گنجشک ها بی توجه به زیبایی تن درخت در زمستان بی آنکه حتی مزهی یک شیرینی خامه ای را حس کنند هر روز مرده تر از خواب بیدار می شوند -و ای کاش دیروز را تکرار می کردند- و در تکرار ها فرو تر می روند آری چرا ما مثل درخت،یکبارهم که شده در زمستان لباس ها را نکنیم؟