پاتوق فرزانگان
دیگر انگار نای نوشتن نیست. وقتی این وبلاگ را افتتاح کردیم، من 16 ساله بودم. الان به سن قانونی رسیده ام. الان دیگر دوستانم که با هم این وبلاگ را زدیم و من، همه به شدت درگیر درس خواندن هستیم. چه طاهره و رایحه که کنکور میخوانند و چه من و دیاتنان که المپیاد. طبیعتا دیگر کمتر کسی به فکر می افتد که اینجا بنویسد، یا یادش می رود و یا دیگر دلیلی ندارد و یا هزاران یای دیگر. این گونه است که این وبلاگ هم کم کم توسط نویسندگانش به دست فراموشی سپرده می شود. اما خود وبلاگ باقی می ماند و در آینده هم می آیند رهگذرانی که این وبلاگ را می بینند و می خوانند و شاید این پرسش که "در انتها چه شد؟" وچودشان را آزار دهد. وبلاگی که اینگونه نوشته هایش تمام می شود مانند یک جمله ی ناتمام است. مانند یک مرگ. نمی دانم کجا خوانده بودم که نوشته بود: "you die in the middle of your life; in the middle of the sentence." از آنجایی که هرگز دوست ندارم احساس دیدن نقطه در وسط جمله را به خوانندگان القا کنم، دست به کار شده ام و دارم این پست را می نویسم. می خواهم بگویم در این دو سال بر ما چه گذشت. میخواهم تجربیات جدیدم را اینجا بگذارم تا شاید در آینده برای رهگذری سودی داشته باشد و میخواهم جمله را به پایان ببرم. البته این نوشته به معنای اعلام رسمی پایان این وبلاگ نیست. اما نمی دانم بار بعدی که من یا دوستانم دست به کیبرد شویم تا اینجا مطلبی بگذاریم، کی خواهد بود. می دانید؟ حرف اصلی که می خواهم به شما بزنم این است که انسان تغییر می کند. انسان آنقدر تغییر می کند که حتی فکرش را هم نمی کند. آینده هیچ شبیه چیزی که انسان تصورش را دارد، نیست. و هیچ کس نمی تواند هیچ ایده ای داشته باشد که یک ماه دیگر دارد چه کار می کند، یا یک سال دیگر یا سالهای سال بعد. می خواهم از تغییراتی بگویم که تصوراتش هم در فکرم نمی گنجید اما اتفاق افتاد. وقتی که ما این وبلاگ را زدیم دهه ی فجر سال 91 بود. آن موقع من کربلا رفته بودم. خوب یادم است وقتی برگشتیم خانه، دم در، قبل از اینکه وارد خانه شوم به خودم چه قولی دادم. به خودم قول دادم یک زندگی درست را شروع کنم. یک زندگی محمدی. حتی بسم الله هم گفتم که کارم ابتر نشود. اما چه شد؟ آنچه که دیدم این بود که روز به روز سقوط کردم و پایین تر رفتم. هر روز حسرت دیروزی را میخوردم که در آن حسرت پریروزش را. و این یک معنی برایم بیشتر نداشت و ندارد: پسرفت. داشتم به جایی می رسیدم که کم کم باور کنم نمی شود. همه ی داستانهایی که شنیده ام افسانه است. اما گذشته ی خودم را که نمیتوانستم افسانه فرض کنم. گرچه مانند آن داستان ها نبود، اما از اوضاع حالم بهتر بود. من اگر به آن افسانه ها نمی توانستم برسم، به گذشته ی خودم که می توانستم. به این فکر افتادم که چه شد؟ چه شد که نمودار صعودی ام اکیدا نزولی شد؟ فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. و اکنون "گمان می کنم" جواب را یافته ام. خانه از پای بست ویران است. همه ی چیزی که باعث شد من در تابستان اول به دوم دبیرستان حوّل حالنا بشوم و نام مذهبی بر خود بگذارم، شور بود. نمی توانم بگویم شوری بود بدون شعور، چون به شدت کتاب مذهبی می خواندم و معلوماتم را افزایش می دادم. اما شور و شعوری بود بدون پایه. ساختمانی بدون پی. دیر فهمیدم چگونه باید برای آن پی ساخت. اما ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. خانه ای که پای بستش ویران است را همان بهتر که کسی خشت نگذارد و به ساختنش اقدام نکند. خشت اول چون نهد معمار کج، تا ثریا می رود دیوار کج. بنای زندگی یک پایه ی مستحکم می خواد. بنظر من اون پایه رو عقل می سازه. اولین کاری که آدم باید انجام بده اینه که با عقلش یه جهان بینی کلی برای خودش بسازه. لازم نیست از همون اول جهان بینی ش درست باشه چون بعدا میتونه اصلاح و یا به طور کلی تعویض شه. اما مهم اینه که این جهان بینی ش رو با چشم باز برای خودش انتخاب کرده باشه. به اندازه ی کافی فکرهای مخالف جهان بینی خودش رو دیده باشه و فهمیده باشه و از بین همه ی اونها بازم همین جهان بینی رو انتخاب کرده باشه. و وقتی انتخابش کرد هم نباید مطمئن باشه که این جهان بینی بهترین و درست ترین جهان بینی ایه که نوع بشر میتونه داشته باشه. باید با آغوش باز به سراغ انتقادها بره و بجای اثبات اینکه تفکرش بهترینه، با کمک سایر تفکرها و دیدها سعی کنه تفکرش رو بهتر کنه. از تغییر می گفتم. هنوز هم نوشته های قدیمی این وبلاگ هست که بزرگ در آن نوشته بود: " ما با آمریکا مذاکره نمی کنیم." و الان یک سالی می شود که تصمیم گرفته ایم با آمریکا مذاکره کنیم و خودمان را به در و دیوار میزنیم تا مذاکراتمان نتیجه بخش شود. هنوز هم نمی دانم آن توپ لعنتی در زمین چه کسی ست. بهتر است من زیاد در مسائل سیاسی دخالت نکنم و داستان خودمان را بگویم. سال دوم به آرزوهای بزرگ و کارهای کوچک گذشت. خودمان را کمی بیمار کردیم تا در مدرسه کاری انجام بدهیم؛ هرچند کوچک باشد. اما خودمان را برای این هدف نکشتیم. و بنظر من اینجا را اشتباه کردیم. آرزویی که من از یک دبیرستان سمپاد در سر داشتم، مدرسه ای بود که دانش آموزانش خود به خود تحقیق و پژوهش می کنند، کتاب می خوانند، بحث های گوناگون می کنند. و پر از شور هستند برای انجام کارهای جدید، پر از ایده های نو، سرشار از خلاقیت و تفکر. اما آنچه که دیدم هیچ شباهتی نداشت. دانش آموزانی که دیدم همگی با یک نمره ی بیست کارشان راه می افتاد و حتی بعضی هاشان یک 12 هم کارشان را راه می انداخت. دانش آموزانی که دیدم "حال" نداشتند فکر کنند. حال نداشتند کار باحال و جذاب و نو انجام دهند. دانش آموزانی که دیدم انگار اصلا نوجوان نبودند. بجای این که شور و شوق جوانی در چشمانشان موج بزند، نگاهشان مانند نگاه پیر بازنشسته ی خسته ای بود. دانش آموزانی که دیدم، بجای تحقیق کردن فقط آن حرفی را قبول داشتند که بی بی سی گفته باشد و یا اصلا هر کس و جای دیگری. مهم نیست. مهم این است که چشم بسته و کورکورانه تقلید می کردند. و وای به حال مملکتی که نخبگانش یک مشت میمون تقلیدکار و خفاش کور باشند. چه در تقلیدشان از خوب ها تقلید کنند و چه از بدها. نفس تقلید کورکورانه، یعنی کنارگذاشتن مغز. یعنی کنار گذاشتن آن چیزی که باید به دست ها فرمان بدهد تا چرخ این مملکت را بچرخانند. آرزوهای یک جوان را از او بگیرید و بگویید آیا آن جوان دیگر باقی می ماند؟ اگر آزی، آیا دیگر می تواند حرکت کند؟ نه! آرزوهای بزرگ این جوانان (که خودم را هم شامل می شود البته) نمی دانم کجا رفته است. اکنون منتهی آمال آنان زدن عطری ست که جنیفر لوپز می زده و یا پوشیدن لباس های مطابق با آخرین مد دنیا و یا ژست های تفکراتی جدید روشنفکرانه ی پوچ. سوال من اینجاست؟ چه کسی آرزوهای این جوانان را از آنها گرفته است؟؟ آرزوهای ما را پس بدهید. من فکر میکنم اما چاره در درون ماست. ما اگر با این رخوتی که نمی دانم چه کسی در روح و جانمان دمیده است مبارزه کنیم، می توانیم آرزوهایمان را دوباره زنده کنیم. دوباره بزرگشان کنیم، پرورششان بدهیم و با بالهایی که در اختیارمان می گذارند پرواز کنیم و پرچم کشورمان را به اهتزاز در بیاوریم. میخواستم از پیش بینی ناپذیری تغییر بگویم. به همین اکتفا می کنم که تا مهر پارسال تست دینی می زدم و قلمچی می خواندم که نمی دانم چرا و چگونه یک دفعه به صراط مستقیم المپیاد هدایت شدم. نه به این اکتفا نمی کنم! هنوز حرف های دو سال پیشم را یادم است که به دوستم می گفتم برای من اصلا رتبه ی کنکور و دانشگاه مهم نیست، تهش هر چی شد شد. و آن هیچ نخواهیِ ناشی از بی هدفیِ علمی را با این آرزوهای نوبل گرفتن امروزم وقتی مقایسه می کنم، نمی دانم چه باید بگویم. من روانشناس یا جامعه شناس نیستم. گرچه در هر دو مورد بسیار اظهار نظر می کنم! عقل، عقل، عقل! نمی توانم از عقل نگویم. هر کس به عقلش اعتماد کند، پشیمان نمی شود. عنان را به دست عقل بسپارید. حتی برای دیوانه شدن. بگذارید عقلتان تعیین کند تا چه حد و کجا دیوانه شوید. دوستی با خود: با این که یکی از دوستانم وقتی به روانشناس گفته بود با خودش حرف می زند، جواب شنیده بود که "عادی نیست"، اما این حرف زدن با خود خیلی مفید است. خیلی انسان را رشد می دهد. من تازه این گونه فهمیده ام چگونه باید فکر کنم! دیگر نمی دانم چه بگویم. اما میدانم که از مردم کشورم هیچ دل خوشی ندارم. همان هایی که دین داری را امّل بودن و دزدی نکردن را بی عرضگی و تفکر را الّافی می دانند. آنهایی که "جامعه شناسی خودمانی" حسن نراقی خوب تلخی شخصیت هایشان را به من چشانده است. اما با این حال من رویای تغییر و مدینه ی فاضله را در خودم نخواهم کُشت. آن پرنده ی کوچک جایی درون روح من می ماند تا زمانی که گاه پروازش فرا برسد. می خواهم بگویم آدم نمی داند چه می شود. و تا آدم خودش زندگی نکند، زندگی نکرده است. بعضی تجربه ها را نمی توان منتقل کرد. :( نوشته ی طولانیم را با دو نقل قول به پایان نزدیک می کنم: ".. از بس ما بی قاعدگی دیده ایم باور نمی کنیم که کار به قاعده در مملکت ما بشود. مگر این که به چشم ببینیم و مدتی هم بگذرد. دیگری گفت مسیو نوز بل?ژیکی خیال داشت برای عمل صندوق باز از بلژیک آدم بیاورد. عین الدوله قبول نکرده و گفته است ایرانی بیکار برای این مسئله خیلی هست. اگر چنین باشد این هم چیز خوبی است، زیرا که ایرانی ها راست است که حالا اکثر متقلبند اما اولا چاره ندارند زیرا که می بینند از تقلب کار بهتر پیش می ر ود تا از درستی. ثانیا کسی از ایشان مواخذه نمی کند و خدمتی توقع ندارد و اگر بزرگان ما از زیر دستان خود درستی بخواهند و جدا مواخذه کنند من ضامن می شوم که در مدت قلیلی همه ایرانی ها مردمان درستکاری بشوند. هم چنین در باب علم و کمال و هنر و غیره........" برگرفته از « یادداشت های ر وزانه محمدعلی فر وغی- 26 شوال 1321 تا 28 ربیع الاول 1322 قمری» - به کوشش ایرج افشار و حسن ختام هم از فریدون مشیری: تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من ترا بدرود خواهد گفت. نگاهت تلخ و افسرده است دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است. غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است. تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی. تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است. تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است. تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران تو را این خشکسالی های پی در پی تو را از نیمه ره بر گشتن یاران تو را تزویر غمخواران ز پا افکند تو را هنگامه شوم شغالان بانگ بی تعطیل زاغان در ستوه آورد. تو با پیشانی پاک نجیب خویش که از آن سوی گندمزار طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست خواهی رفت. و اشک من ترا بدروردخواهد گفت من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم من اینجا تا نفس باقیست می مانم من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟! امید روشنائی گر چه در این تیره گیها نیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم و می دانم تو روزی باز خواهی گشت