سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

 

 

سلام!  

اگه گفتید من کیم؟! تبسم

مدت ها بود می خواستم بنویسم.اما  ...

میدونین چیه؟ اینجا قداست داره.هرکی نمی تونه توش بنویسه.اینو کاملاً جدی میگم

باهدف های بزرگی شدیم سه تفنگدار

حرکت کردیم.قدم در راه بی فرجامی گذاشتیم

و تو مسیر اینجا رو ساختیم  .

خیلی حرفا دارم که بزنم.به تفنگدارا،به دارتانیان مون،به  ...

بگذریم.

 خواستم بگم یکی از تفنگدارامون ؛ قلاش خانم

 

بطور رسمی عضو نخبه های ایران شدنکته بین

و راهی تهرانه برای شرکت تو مرحله سوم المپیاد نجوم!

اینو نگفتم که بهش آفرین بگین.

 

 

گفتم چون...

بیخیال!

 

موفق باشی پوری زری (پوری مخفف پروفسور.زری اسم مستعار فاطمه خانم ِتفنگدارما)

 



بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز

سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر: راه نمیش ننگ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام، این جاوید خون آشام
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه‌ی بی‌غم
که می‌زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می‌رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می‌زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند

بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد، صدایش ناله ای بی نور:
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟

و می‌بیند صدایی نیست،
نور آشنایی نیست،
حتی از نگاه
مُرده ای هم رد پایی نیست

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می‌رود بیرون،
به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است
از اعطای درویشی که می خواند:
جهان پیر است و بی بنیاد،
ازین فرهادکش فریاد

وز آنجا می‌رود بیرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می‌پرسد سر اندر غرفه‌ی با پرده های تار:
کسی اینجاست؟
و می‌بیند همان شمع و همان نجواست

که می‌گوید بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده‌ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟
هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر

کجا؟
هر جا که پیش آید
به آنجایی که می‌گویند
چو گل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه‌هایی هست
 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می‌گوید:
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید؟

به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست

کجا؟
هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با تازیانه شوم و بی‌رحم خشایرشا
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا
به گرده ی من، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست

به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می‌اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
 که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می‌رانیم گاهی تند ، گاه آرام

بیا ای خسته خاطر دوست!
ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

 

م.امید


نوشته شده در سه شنبه 93/3/27ساعت 4:29 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |