پاتوق فرزانگان
اول دبیرستان بودم. رفته بودیم تهران برا مسابقه. تو اختتامیه نتایجو اعلام میکردن. بعد من دوم شده بودم اسمم رو خوندن که برم رو سن. رفتیم اونجا دیدیم اولین آقایی که وایساده یه بشقاب دستشه تو بشقابه هم یه کارته. خلاصه اومدم بشقابه رو گرفتم که برم دیدم نمی ده!!!! اقا اون از اون ور بکش من از این ور!!! هر چی می کشیدم اونم از اون ور می کشید بهم نمی داد!!! دیگه تهش بهم گفت : کارته رو بردارین! خودتون قیافه ی من رو تو اون لحظه تصور کنین! خخخخ!
نوشته شده در پنج شنبه 92/7/4ساعت
10:30 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |