پاتوق فرزانگان
ای عاشقان! ای عاشقان! دل را چراغانی کنید پ.ن: شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام / تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
ای می فروشان شهر را اندور مهمانی کنید
معشوق من بگشوده در روی گدای خانه اش
تا سر کشم من جرعه ای از ساغر و پیمانه اش
بععععععععععله! دیگه ما هم رفتنی شدیم!
برا همتون دسته جمعی دعا میکنم! تک تک یادم نمی مونه.
خیلی از این جمعی که دارم باهاشون میرم مشهد خوشحالم! پارسالم میخواستم باهاشون برم هرچی به مامان بابام التماس کردم نذاشتن. امسال یه روش بهتر یادگرفتم!
تو اعتکاف که بودیم، سر سفره افطار به طاهره گفتم من برگشتم خونه باید برم التماس مامان بابام کنم تا بذارن بیام مشهد.
یه دختر اونطرف سفره نشسته بود. گفت: التماس کی کنی؟
گفتم: التماس مامان بابام!
گفت: برو التماس خدا کن!
ما هم حرفشو گوش دادیم التماس خدا کردم و نیازمند التماس به خلق خدا نشدم.(خدا رو شکر)
حالا میخوام یه خاطره تعریف بنمایم!
آبان با بر و بچّ رفته بودیم مشهد. بعد خب تو اتوبوس همش شعر میخوندیم. اسم مسئول همراهمون آقای حسین امیری بود.یه شعری یکی از بچه ها یادمون داده بود، اینو زیاد میخوندیم.:)
از تو ممنونم
که نکردی جوابم
با حال خرابم
تو جمع گداها
تو کردی حسابم
سالار زینب
امیری حسینم...
بعد این خط آخری رو هم بچه ها اوج می گرفتن همه داد میزدیم! خودشم تو اتوبوس بودا! به رومون نمی اورد.
یکی از بچه ها اسمش نجمه بود. کلن پیشنهاد سفر و هماهنگی و پیگیری و همه چی با اون بود. چیزی هم از آقای امیری میخواستیم معمولا به اون میگفتیم یه جوری راضیش می کرد.
بعضی بچه ها اذیت می کردن شعر رو اینجوری می خوندن:
سالار نجمه... امیری حسینم
:))))))
خلاصه حلالمون کنید!