سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

 

کلاس چهارم با دو سه تا از بچه ها یه گروه کارآگاهی تشکیل دادیم! یکی رو دیوار دمِ کلاسمون با مدادشمعی ( الان فک کنم یه چیز دیگه بهش میگن نه؟) نقاشی کشیده بود! ما هم داشتیم تحقیق می کردیم که کار کیه! اصن خیلی باحال بود. اسم تمام اونایی که مدادشمعی سبز داشتن رو تو لیست نوشته بودیم به عنوان مظنونین! آخرشم نفهمیدیم کار کی بوده :( یکی از دوستامونم که فهمید اسمش تو لیسته یه مدت باهامون قهر کرد :( ولی به کارآگاه شدنش می ارزید:)

کلاس پنجم از وقتی باخبر شدم که مدرسه ی تیزهوشانی هست با اون اوصاف تبدیل شده بودم به یک خرخون به تمام معنا! هنوزم تعجب می کنم اون موقع چطوری اینقدر درس می خوندم! زنگای تفریح با دوستام تو کلاس می موندیم تست می زدیم!!!

یه روز بعد مدرسه کلاس تقویتی داشتیم. یه هو خدمتکار مدرسه در رو باز کرد اومد تو. گفت یه چیز گاز (نمی دونم چی! یعنی یادم نمی یاد!) تو پشت بوم آتیش گرفته و ودقیقا بالای سر کلاس ما هست! حالا فرار نکن کی فرار کن! از یه موضوعی اون میون خیلی خوشم اومد، اونم این که معلم منتظر موند همه ی بچه ها از کلاس برن بیرون بعد خودش رفت. (برعکس معلم زیست سوم راهنمایی مون! بعدن ماجراشو میگم) خلاصه ما رفتیم تو حیاط دیدیم داره از ساختمون دود سیاه بلند میشه! مدرسمون به دود سیاه نشست! مردمم پشت نرده های مدرسه جمع شده بودن نماشا! و بعضی هاشون داشتن به آتش نشانی زنگ می زدن. اما کلاس ما متوقف نشد. کف حیاط نشستیم ادامه ی مساله ها رو حل کردیم! به ما میگن دانش آموز نمونه! بعد در ساختمون پسرا رو برامون باز کردن ادامه ی کلاسو اونجا تشکیل دادیم. از اونجایی که خونمون دو تا کوچه بیشتر با مدرسمون فاصله نداشت، مامانم فهمیده بود و برای هممون شربت آورد که فشارمون نیفته! دو سه روز بعد تو ساعت مدرسه دوباره یکی اومد سر کلاسمون ( تو یه کلاس دیگه بودیم. یعنی کلاسمون با جایی که کلاس تقویتی داشتیم فرق داشت) گفت بالای کلاس شما آتیش گرفته! اینم از شانس قشنگ ما بود! کلن مثل اینکه آتیش بهمون علاقه خاصی داشت! فقط امیدوارم اون دنیا دست از سرمون برداره!

یکی از خل و چل بازی هامونم این بود که من و دوستم فکر می کردیم می تونیم جادو کنیم! تو حیاط مدرسه وای می سادیم (!) به پرچم ایران نگاه می کردیم بهش دستور می دادیم: باز شو! و باز می شد! می گفتیم بسته شو! بسته می شد! البته نه در همه ی مواقع!

کار دیگه ی هر روزمون مسابقه پرش از روی پله ها بود! از رو 7 تا پله من به شخصه پریدم! اینقده حال میداد!

خب! خاطرات ابتدایی تموم شد! از دفعه ی بعد میریم سراغ خاطرات جذاب راهنمایی!

 


نوشته شده در یکشنبه 92/4/30ساعت 3:27 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |