پاتوق فرزانگان
بسم الله الرحمن الرحیم از آن جایی که در دوران ابتدایی هنوز توسط سازمان کشف استعدادها کشف نشده بودم! خاطرات زیادی از این دوران ندارم که جالب توجه باشد. فقط تعداد معدودی هست که جالب است و البته خیلی هم بعضا خنده دار نیست. ولی خب به هر حال برای ادای حق این دوران پنج ساله و جهت خالی نبودن عریضه اش آن ها را بازگو می کنم. کلاس اول و دوم با خوبی و خوشی گذشت! فقط کلاس دوم چون کلاسم عوض شده بود تا دو سه روز کیفمو زنگ تفریح ها با خودم می بردم تو حیاط! چون بچه ها بهم گفته بودن فلانی (یکی از بچه های کلاس) وسایلتو می دزده!!!!(چه تخیلات قوی داشتن بچه های اون دوره و زمونه! الان چی؟) کلاس سوم که بودم برای اولین بار معلم سر کلاس راهم نداد! (مثل اینکه از همون موقع ها هم شکوفا بودم!) خلاصه ناظم اومد و اسم ما رو نوشت تا از نمره انضباطمون کم کنه تا معلم راضی شد سر کلاسش بشینیم. البته دلیلشم این بود که ما دیر رفته بودیم سر کلاس! همه رفته بودن سر کلاس ما تازه رفته بودیم اونور حیاط آب بخوریم! اونم سلّانه سلّانه! تو جشن تکلیف کلاس سوم هم من تو تئاتر نقش بلقیس ملکه ی سبا رو بازی می کردم! هنوز دو جمله از دیالوگامو یادمه: وقتی مثلا وارد قصر سلیمان می شدم دست راستمو حرکت می دادنم می گفتم: "چه زیبا!" بعد دست چپمو تکون می دادم می گفتم: "چه باشکوه!" دیگه چیزی یادُم نیست. کلاس چهارم برای تنها بار تو عمرم عضو گروه سرود بودم. هنوز هم برگه سرودمونو دارم. تو کلاسمون یکی داشتیم خیلی تخس بود! هیشکی حاضر نبود بغل دستیش بشه! ولی من شدم! (شاید از همون موقع اینطوری شدم!) اسمش روژان بود! جاتون خالی یه بار شیر کاکائوشو خالی کرد رو سقف کلاس! ارتفاع کلاسمونم خیلی زیاد بودا! ولی اونم خیلی زور داشت. نصف دیوار زردمونم قهوه ای شده بود. اصن یک اثر هنری قشنگی بود در حد نقاشی های ونگوگ! بعد یه مدت بغل دستیم عوض شد! اون با پرگارش نیمکتو دو قسمت کرده بود اگه دستم از قسمت خودم میرفت اونورتر با پرگار تهدیدم می کرد.:( بله کلن در تحریم بزرگ شدم! (؛ انشاء الله بقیش برای بعد! به قول ته مستند ظهور:to be continued inshaallah (عاشق این جمله بودم!)