پاتوق فرزانگان
یک سال دیگر به سال های بودن تو اضافه شد
و به سال های نبودن ما...
به سال های حضور تو...
و به سال های غیبت ما...
به سال های درخشش چون خورشید تو...
و به سال های پشت ابرها پناه گرفتن ما...
به سال های فریادهای در گلو خفه شده ی تو...
و به سال های نشنیدن و خود را به نشنیدن زدن ما...
ولی...
آقا...
دیگر بس نیست؟
نمی شود دیگر بیاییم داخل کلاست بنشینیم؟
اسم مان را از غایبی ها خط بزنی و میان حاضرها بنویسی؟
درست است که بچه های شیطون و بدی هستیم
ولی پشت در ماندنِ ابدی حق ما نیست
قول می دهیم این بار دیگر اذیتتان نکنیم
و سر کلاس حواس همه را از درستان پرت نکنیم
اصلا قول می دهیم شاگرد اول کلاست بشویم
تو فقط اذن دخول بده...
راستی! ناظم را هم آورده ایم ضامن مان بشود...
بلکه به وساطت او ما را در کلاست راه دهی
آمد آقا...بله...ببینید...
اما...چرا او سر ندارد؟
نامش حسین است...
اما سرش پیکر ندارد...