پاتوق فرزانگان
دیشب میان مقبره ها قدم می زدم،شاید هوای زیستم را عوض کنم... اما هوای زیستنم اینقدر آلوده شده که فقط بارانی شدید میتواند پاکش کند که دران صورت هم اسید حاصلش جانم را به زوال خواهد کشید... اما تو که در هوای من باشی جان را چه خواهم؟ در دل شب میان مقبره ها قدم میزدم گویی از زمان خارج شده بودم فقط می دانم نیمه شب بود... از هر گوشه صدای ناله ای روح را نوازش می کرد و همچنان قدم میزدم تا چشم کار میکرد قبر بود و قبر بود و قبر و احساس فقط نزدیکی بود و امنیت... هنوز نمی دانم که چگونه به مهمانی شبانه آسمانیان دعوت شدم... شاید فقط یکبار طعمش را چشاندند تا عمری در حسرتش بسوزم نمی دانم. هرچه که بود زمین همیشگی نبود قطعه ای از بهشت بود که شب ها میهمانی ها داشتند سراسر حضور... پ.ن:نیمه شب آرزوها،میهمانی عاشقان،گلزار شهدا، و من که وصله ی ناجور این ضیافت بودم... خرم دل آنکه همچو حافظ جامی ز می الست گیرد