پاتوق فرزانگان
شهید علی محمد جوکار دلم برای پسرم تنگ شده بود که یک شب علی محمد را در خواب دیدم ،دستانش سبز شده بود. گفتم : مادر کجا بودی؟ چرا دستانت سبز شده؟ گفت : پرونده ها رو می نویسم. - پرونده چی؟ - اونجا هرکی قبول بشه،من پرونده اش رو می نویسم. - یعنی شهید بشه؟ - آره - پسر داییت (پسر برادرم رفته بود جبهه،خبری ازش نداشتیم.مجروح شده بود،گفتن شهید شده) هم پیش شماست؟ - نه اون با ما نیست.اتفاقی واسش نیفتاده،بر می گرده،ناراحت نباشید. - علی اکبر چطور؟(اونم خبری ازش نبود که بعد از هفت سال معلوم شد شهید شده) - آره اون شهید شده.خودم پرونده شو نوشتم. بچه نوشت: انشاالله یه روزم با دستای سبزشون پرونده قبولی ما رو بنویسن...
نوشته شده در جمعه 92/2/20ساعت
10:47 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |