پاتوق فرزانگان
(طلحه و زبیر) چون رعد خروشیدند و چون برق درخشیدند، اما کاری از پیش نبردند و سرانجام مست گردیدند! ولی ما اینگونه نیستیم، تا عمل نکنیم، رعد و برقی نداریم و تا نباریم سیل جاری نمی سازیم. امام علی علیه السلام . . . این جمله رو صرفا به خاطر درس اخلاقیش گذاشتم ولی یهو یاد یه چیزی افتادم: موقعی که موسوی قبل از اعلام نتیجه ی انتخابات خودش رو رسما رییس جمهور ایران معرفی کرد... آمدم ای... شـــــــــــــــــــــــــــــــــاه پنـــــاهم بده... خط امانی ز گنــــــاهم بده... پ.ن: آقا اگه ما بد باشیم به حساب شما می نویسن... پ.ن2: گر آب دهی نهال، خود کاشته ای... پ.ن3: یادش بخیر تولد آقا... پ.ن4: هرچند ما بدیم، تو ما را بدان مگیر..........شاهانه ماجرای گناه گدا بگو برف می بارد برف می بارد به روی خار و خاراسنگ کوهها خاموش دره ها دلتنگ راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ... بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد، رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟ آنک آنک کلبه ای روشن روی تپّه، روبروی من.. در گشودندم مهربانی ها نمودندم زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز در کنار شعله ی آتش قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز: "...گفته بودم زندگی زیباست گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاین جاست آسمانِ باز آفتابِ زر باغ های گل دشت های بی در و پیکر سر برون آوردنگل از درون برف تاب نرم رقص ماهی در بلورآب بوی عطر خاک باران خورده در کُهسار خواب گندم زارها در چشمه ی مهتاب آمدن، رفتن، دویدن عشق ورزیدن در غم انسان نشستن پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن کار کردن، کار کردن آرمیدن چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن و رهانیدن نیمروزِ خستگی را در پناه دره ماندن آری، آری، زندگی زیباست زندگی آتش گهی دیرینه پابرجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست... پ.ن: این شعر رو گذاشتم به بهانه ی این برف خوشمل! اولین برف زمستونی امسال شیراز پ.ن2: برف شاید زیبا باشد، برای کسی که در خانه ی گرمش نشسته برف را می بیند از پشت شیشه هایی سرد اما برف برای آن دختر کوچکی که در خیابان گل می فروشد اصلا زیبا نیست یا برای پسرکی که شبها را هم باید کار کند دستهاشان یخ کرده است "ها" کنید از دور شاید این "ها" ها اثر دارند... متن قشنگی بود ... دلم نیومد نذارمش ... هر چند که احتمالن خوندین :) می گویند اگر خدا دوست داشته باشد کسی را ، نشان می دهد به او آنچه را که دیگران توان دیدنش را ندارند.آنچه را که دیگران فقط شنیده اند. گمانم دوست داشتنی بوده ایم برای خدا که تاریخ پر از بالا و پایین خود را در عرض همین چند سالی که از انقلاب مان می گذرد نشان مان داده.آنچه در کتاب ها خوانده بودیم و به پایش گریسته بودیم و یا از شگفتی اش ، سخت باور کرده بودیم آنرا ، به نمایش درآمد برایمان و خود آنرا لمس کردیم.خودمان شدیم بازیگر قصه های تاریخ.قصه هایی که حالا دیگر راحت تر باورمان می شود! قیام و انقلاب و تشکیل نظام اسلامی و جنگ با بیگانه و... همه و همه قصه هایی بود ، شنیده هایی بود که دیدیم ، چشیدیم ، و بازی کردیم آنها را... اما برای من و هم نسلی های من«قصه ی هشتاد و هشت» فرق می کند با بقیه ماجراها. هشتاد و هشت فرق می کند قصه اش برایمان ، چون باید همزمان بازیگری می کردیم در قصه ها و ماجراهایی که تاریخ تاب تحمل آنها را نداشت... این یک تخته پاک کن تنها نیست، در کره جنوبی این اسکنر بزرگ روی تابلوها نصب میشه و وقتی استاد مطالب رو روی تابلو نوشت، با زدن یک دکمه هم تابلو رو اسکن می کنه هم پشت سرش پاک میکنه، ضمناً پس از پایان کلاس دانشجویان می تونن از همین دستگاه فایلهای اسکن شده رو بردارن و دیگه نیازی به نوشتن توی کلاس ندارن و فقط به مطالب درسی گوش میدن . . . هعععععععععععیییییی! آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم... ما چرا؟ خوب ترین ها به فدای قدمش حیف او نیست که ما میثم دارش باشیم؟ پ.ن: در دلم بود که آدم شوم اما نشدم سی و پنج سال پیش وقتی به خیابان ها ریختند تا انقلاب کنند، همه جور آدمی در بینشان بود، عده ای باچادر، روسری و بدون روسری، کارگر، مهندس، دکتر، لبو فروش و راننده تاکسی و… جنگ که شد، این لبو فروش و راننده تاکسی محله بود که گاری لبوفروشی اش رو کنار گذاشت و به جبهه رفت… توی اون هشت سال چند لبو فروش و راننده تاکسی و… برای دفاع از دین و بگویند نظام ما اسلامی است سینه سپر کردند.
بعد از جنگ و شروع سازندگی، لبو فروش خاک جبهه خورده و اون راننده تاکسی که از قافله جامونده بودند دنبال سهم خواهی نبودند و بدون آنکه به میز، پست، جاه و مقام فکر کنند شدند همون لبو فروش و راننده تاکسی. همون ها بودند که 35 سال در مقابل شرق و غرب، آمریکا و اسرائیل ایستادگی کردند. از سختی ها گذشتند، ناملایمت ها را پست سر گذاشتند. اما باز در صحته بودند. همین لبو فروش و راننده تاکسی بودند که برای 9 مجلس نماینده و برای یازده دولت رئیس جمهور انتخاب کردند. تا کسی که وکیل و وزیر و رئیس جمهور و مشاورش می شود بداند مردم ولی نعمتند و با رأی آنها است که امروز به اینجا رسیده اند. هر وقت خواستند جهانی را انگشت به دهان کردند، مثل روز قدس، 13 آبان، 9دی ها و 22 بهمن ها و…. اما انگار لبو فروش بودن و راننده تاکسی بودن کم درجه است و نمی توانند برای تصمیم چند و چون کشور نظر بدهند، حرف بزنند و…. اما او لبو فروش است، در سرمای سخت زمستان لبو می فروشد، تا در گرانی سخت روزگار نانی حلال برسر سفره خانه اش ببرد و برایش فرقی نمی کند که کی چه می گوید. او عاشق کشور و رهبرش است. http://mojtabapress.ir ................................................. پ.ن : می گویند سیاسی نیستیم! سیاسی نیستی یعنی چیزی که ارزش داشت حسین برایش کشته شود پیش من دوزار ارزش ندارد! و خداوندا به راستی که جاهلیت ما حسین را کشت... ......................................... +آقا بیا جمعه ها تکراریسـ ـ ـ ـ ـت ... +من بدون دوتا قلاش تنهایی چیکار کنم؟! :| اصن یه وعضی ... +از 12 تا امتحان دوتاش رو دادیم!هوراااا!! سلااااااااااااااااام! من بازگشتم! از امتحان حسابان! له له!!!! از اونجایی که نظرات نظرسنجی پست قبلیم 100 درصد موافق بودن با اینکه من یه وبلاگ شخصی بسازم، ساختم!!!! زری کــــــــــــــــومان تقدیـــــــــــــــم می کند: supernova1375.parsiblog.com احتـــــــرام بگذارید!!!!! سلام! تازگیا دارم به این فکر میکنم که یه وبلاگ شخصی بزنم. آخه اینجا بعضی چیزا رو نمیشه گفت! چون یه وبلاگ عمومیه که برای مدرسه درستش کردیم.( و یا دقیقتر برای انجمن اسلامی مدرسه) خب نظرتون چیه؟ راستی این روزا حسابی برام دعا کنین پ.ن: من کیم؟
ما هستیم
ما نوادگان آخرالزمانی سلمان ، فرزندان روح الله ، سربازان سید علی
نُهِ دهِ هشتاد و هشت
اینجا ؛ ایران اسلامی
«عاشورا تکرار نخواهد شد»
این خاک به خون عاشقان آذین است
این است در این قبیله آیین ، این است
زاین روست که بی سوار برمی گردد
اسبی که زین و یال آن خونین است