سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

من از سایه، من از آتش

من از دیوار می ترسم.

من از دیوار می ترسم

و از آرامشِ خالی

و از اوج جنون گاهی

من از پندار می ترسم

 

پ.ن:قالب وبلاگ در دست تعمیر است!


نوشته شده در دوشنبه 92/9/25ساعت 5:51 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام! خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟ امیدوارم باشید!

امروز می خوام یکمی درد و دل کنم!(بعد صد سال اومدم پست گذاشتم حالا هم حرف درست حسابی ندارم بزنم!)

من یه چند هفته اینترنتم خراب بود وبلاگمون کلا به فنا رفت! حالا اون هیچی! من وضعیت فمی جون رو درک می کنم.(چشمک )

می دونید؟ خیلی ناراحتم! احساس میکنم این همه پارسال ما خودمونو کشتیم، همه کاری که به فکرمون رسید کردیم، خیلی جاها از درسمون زدیم و پیه خیلی چیزارو به تنمون مالیدیم، تا مدرسمون کم کم خوب بشه، حس میکنم به هیچ جایی نرسیدیم!

البته مزدمونو که میگیریم شک ندارم اما نتیجه...نمی دونم

پیش خودمون گفتیم ما استارتشو می زنیم، بعد ما بهتر از ما ها میان بهتر از ما کاررو ادامه میدن تا یه روزی برسه که فرزانگان بشه بهترین مدرسه ی شهر. نه بهترین درسی، بهترین همه چی. بهترین اخلاقی با بهترین بچه ها.

با این همه آرزوهای دور و دراز و خوشکلی که داشتیم چی دارم بگم وقتی اونی که امسال فرماندهی رو دوششه میاد میگه ما هم امسال نهایی داریم بنابراین اگه قرار باشه همینطوری پیش بره من شرمنده ام؟

چی بگم وقتی دلم نمی خواست همین طوری پیش بره؟ وقتی می خواستم صدبرابر بیشتر و پرسرعت تر پیش بره؟ چی باید میگفتم بهش وقتی نقشه های تابستونم میومد جلوی چشمم و ...

چجوری میشد فهموند بعضی جاها باید از خیلی چیزات بگذری بخاطر اینکه بهت توفیق دادن، آدم حسابت کردن، کار دادن دستت؟

چجوری باید بهش می گفتم فرمانده فرار نمی کنه؟

چجوری می گفتم بابا تویی که واسه و عجل فرجهم نگفتن معلما بعد صلواتشون تو صف نماز جماعت نگران و ناراحتی، تویی که وقتی مربیت ازت میپرسه سید یمانی کیه و نمیدونسته غصه می خوری، تویی که مطمینم دلت میخواد تو سپاه امام زمان یه کاره ای بشی یه کاری بکنی. امام زمان فرماندهی یه مدرسه رو داده دست تو! میتونی؟ بسم الله! نمی تونی؟ پس چرا توقع داری تو لشکر آقا بشی فرمانده؟؟؟؟

چجوری باید داد می زدم که اشتباه مارو تکرار نکن؟ که قدر بدون! که جون و دلت رو بذار پاش؟

هعی... بی خیال!

خودمم تازگیا خیلی بی خیال شدم! اصلا خوب نیست. خیال بیهوده دارم و بی خیالی مهم!!!

به خدا وقتی دوست 6 ساله ام میاد جلوی چشم من یه خاطره ی مشترکمون رو تعریف میکنه که توش یکی یه حرف از رهبری نقل کرده بود و اونو مسخره میکنه و فک میکنه من هم مث اون فکر میکنم آتیش میگیرم.شک میکنم به اینکه چجوری دوست انتخاب کردم. شک میکنم به خودم! مگه من چجوری رفتار کردم که این منو محرم میدونه همچین حرفی بزنه؟

به خدا دلم میخواد سرمو بزنم به سنگ وقتی میارنم تو خیمه ی امام حسین یه چیزی نشون میدن و بعدش میزنن زیر خنده...

وقتی دوستم میاد پیش من و حرف چرت و پرت میزنه درباره یه پسر 19 ساله ای که میشناختیم...

 وقتی می بینم کسی که کلی باهاش سلام علیک داشتم و بگو و بخند عکسشو اوردن نشونم میدن که ببین فلانی ... شده

وقتی نشستم تو کلاس یه بخشنامه میارن یکی بخونه توش اسم چند تا کتاب هست درباره زندگی مهدوی و همه ی کلاس میزنن زیر خنده و مسخره بازی در میارن و من در حالی که دارم تو ذهنم به این فکر میکنم که "اذا سمعتم آیات الله یکفر بها و یستهزئ بها فلا تقعدوا معهم حتی یخوضوا فی حدیث غیره " می شنوم که پشت سریم به مسخره بازی میگه: من تمام دغدغه ام اینه که یه زندگی مهدوی داشته باشم. و پشتش صدای کر کننده ی خنده است...

فکر کردن آدمو پیر میکنه و فکر نکردن آدمو تباه

ترجیح میدم پیر بشم اما تباه نشم... 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/9/18ساعت 1:35 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

این بیرق علمداره

هنــــوز رو زمین نیفتاده...

 


نوشته شده در جمعه 92/8/17ساعت 12:0 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

می گویم:

یا حسین

ولی لبم تاب نمی آورد "یک لب" گفتن را

هنوز آماده نیستم

باید بتوانم بگویم:

ل ب ی ک


نوشته شده در جمعه 92/8/17ساعت 11:37 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

عالم همه قطره است و دریاست حسین

خوبان همه بنده اند و مولاست حسین

ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش

از بس که کَرَم دارد و آقاست حسین

 


نوشته شده در جمعه 92/8/17ساعت 11:29 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

 

 

من عاشق گروه 16 ام! 


نوشته شده در شنبه 92/8/11ساعت 3:9 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

عجیب است اما غریب نیست این غربت...

یا صاحب الزمان 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/8/5ساعت 4:55 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

راه عقل ازآن طرف راه جنون از این طرف

راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟

یا حسین 


نوشته شده در یکشنبه 92/8/5ساعت 4:39 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

همه شب دست به دامان خدا تا سحرم

کـه خـدا از تـو خبـر دارد و من بی خبــرم


رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری

رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم


گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام

 سرخی رویم از این است که خونین جگرم


کار عشق است نماز من اگر کامل نیست

آخــر آنــگاه کــه در یــاد تــوام در سـفــرم


این چه کرده است که هرروز تورا می بیند؟

مـن از آیینه به دیــدار تـــو شـایـستــه تــرم


عهد بستـم که تـحمل کنم ایـن دوری را

عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم


مثل ابری شده ام  دربه درِ شهربه شهر

وای از آن دم کـه به شـیراز بیفتد گذرم...

 

+میلاد عرفان پور

++ایشون شیرازین


نوشته شده در جمعه 92/8/3ساعت 9:27 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

اینک پیامبر

در بازگشت از سفر خانه ی خداست

پیغمبر از رسالت خود شاد و سربلند

مسرور از رسالت انجام گشته اش

دریای بیکرانه ی قلبش ز موج عشق

همواره در تلاطم و همواره در طپش

عشق خدا فکنده به جانش شراره ها

اعمال حج رسیده به پایان ولی افق

چشم انتظار حادثه ها در غدیر خم

بیدار مانده است ... در پهنه ی غدیر

در زیر شعله های فروزان آفتاب

انبوه حاجیان که فزونتر ز صدهزار

در پهنه ی وسیع غدیر ایستاده اند

یک کاروان خسته در اینجا ستاده است

خورشید هم شراره ی سوزان خویش را

ریزد به روی سینه ی تفتیده ی زمین

دشتی پر از محبت و احساس دوستی

دشتی پر از حرارت و ایمان

 راهی به سوی عدل و سعادت گشوده است

در گیر و دار این مشهد عظیم

در اوج این شکوه

از سوی آفریدگار جهان آفرین

از آسمان به گوش محمد ندا رسید

یا ایها الرسول - یا ایها الرسول

اسلام را چه خوب بیان کرده ای به خلق

اما هنوز رهبر ملت پس از رسول

تعیین نگشته است...

اینک پیامبر

در بازگشت از سفر خانه ی خدا

مامور شد تا برساند به گوش خلق

والاترین و عمیق ترین نکته را ز دین

فرمان رسید که به مردم نشان دهد

لایق ترین و شجاع ترین فرد مسلمین

پیغمبر از جهاز شتر منبری بساخت

در آن فضای باز

دست علی گرفت و به بالای سر رساند

تا هر که بود، رهبر آینده را شناخت

آن رهبر که اوست مدار دین

آن کس که چشمه های فضیلت در او روان

آن کس که در زمین

در دوره ی زمان

شایسته تر از او، نبود مرد در جهان

دستان باغبان طبیعت ز شاخ علم

هرگز گلی به جلوه ی این گل نچیده است

دامان قرنهای فراوان و بی شمار

هرگز دری به جلوه ی این در نسفته است

...

اینک غدیر خاطره ی این شکوه را

اینک غدیر یاد چنان روز نیک را

در یاد و خاطره ها زنده می کند

اینک غدیر زندگی آن امام را

مانند درسهای گرانقدر و پرثمر

تکرار می کند...

 

پ.ن: سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام! عید همممممممممممممممممممتون مباررررررررررررررررررررررررررررررررررررررک!

 

پ.ن2: این شعره تکراریه ولی خب نمیشه ازش گذشت:

از ذکر علی مدد گرفتیم     آن چیز که می شود گرفتیم

در بوته ی آزمایش عشق     از نمره ی بیست صد گرفتیم

 

پ.ن3: من عیدی می خوااااااام! 


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/1ساعت 8:43 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >