سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

اولین تظاهراتی بود که راه انداخته بودند. من و رحمت الله هم بودیم. می خواستیم شعار جمع را تغییر بدهیم. همه می گفتند "قانون اساسی اجرا باید گردد" ، ما دوتایی داد زدیم " این شاه آمریکایی اخراج باید گردد" ، که یک پس گردنی محکم چسبید پشت گردنمان. رو برگرداندیم. همت بود. خندید و با تندی گفت " هنوز زوده برای این شعارها. اینا باشه برای بعد."

*

- مسیح! یا یه پس گردنی بزن و قصاص کن، یا ببخش.

خیلی وقت بود ندیده بودمش. از وقتی جنگ شروع شده بد، بیش تر می رفت جبهه و کمتر به شهرضا سر می زد. آرزو به دل مانده بودم که یک دفعه درست و حسابی ببینمش. پریدم سفت بوسیدمش. دلم نمی آمد ولش کنم. تازه گیرش آورده بودم. گفتم "قصاص شد." بعد به بهانه ی اینکه یک بار دیگر هم ببوسمش، گفتم " حالا یکی هم به جای رحمت الله که مفقود شده."


"یادگاران، کتاب همت"

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/31ساعت 8:41 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری

بهغبار این بیابان؟

اگر بخواهیم خواهد آمد... 


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/31ساعت 8:27 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

آفتاب مهربانی سایه ی تو بر سر من
ای که در پای تو پیچید ساقه ی نیلوفر من
با تو تنها با تو هستم ای پناه خستگی ها
در هوایت دل گسستم از همه دلبستگی ها
در هوایت پر گشودم باور بال و پر من باد
شعله ور از آتش غم خرمن خاکستر من باد
ای بهار باور من ای بهشت دیگر من
چون بنفشه بی توبی تابم بر سر زانو سر من
بی تو چون برگ ازشاخه افتادم
زردو سرگردان در کف بادم
گر چه بی برگم گر چه بی بارم در هوای تو بی قرارم
برگ پاییزم بی تو می ریزم
نو بهارم کن نوبهار
ای بهار باور من
ای بهشت دیگر من
چون بنفشه بی توبی تابم
بر سر زانو سر من...

 

  

((زنده یاد قیصر امین پور))

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/31ساعت 7:52 عصر توسط دیاتنان| نظرات ( ) |

چند وقت پیش یه سوالی پرسیده بودم:


آب خالص در فشار یک اتمسفر همیشه در چه دمایی به جوش می آید؟


منتها چون گفته بودم سوال آسونی نیست هیشکی جواب نمی داد!


خب، بابا  یکیتون می گفت 100 درجه! شاید ما یه منظوری داشتیم از این سوال!


دیگه دست آخر یکی گفت 100 درجه!(اونم خودم بهشون گفتم بگید 100!)


حالا غرض از طرح سوال:


آب همیشه در 100 درجه به جوش نمی آید!


شاید بگویید تا بحال هرچه آزمایش کردیم دیدیم آب خالص در فشار یک اتمسفر در 100 درجه به جوش می آد دیگه!


بله! اما هرچه آزمایش کرده ایم "تا بحال"!


چه کسی می تواند ثابت کند دفعه ی بعدی که آب را گرم می کنیم باز هم در 100 درجه به جوش می آید؟


هان؟


اگه مردشی بیا ثابت کن خب!


و اما نتیجه گیری:


"اگر ما با تجربه تاییدی بر درستی تفسیر و استنتاج از مشاهده خودمان بدست آوردیم، لازم نیست فورا فکر کنیم که مطلب قطعی است. ممکنست 100 تجربه مثبت هم داشته باشیم ولی باز مطلب قطعی نباشد. قطعیت علوم تجربی معمولا به صد درصد نمی رسد. (قطعیت نتیجه گیری ها از تجربه معمولا به صد درصد نمی رسد)"


.


.


.


خب، حالا خواهش می کنم این موضوع و نتیجه رو تعمیم بدید(لطفاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا تعمیم بدید!) و ازش در زندگی استفاده کنید.


برای اینکه اونایی که نمی دونن چجوری باید تعمیم بدن، بفهمن و یادبگیرن خودم چند تا مثال می زنم:


1- شما وارد یک شهر می شوید، در یک محله ساکن می شوید،دزد به خانه تان می زند. محله تان را عوض می کنید، دوباره دزد به خانه تان می زند. شما نمی توانید نتیجه گیری کنید تمام مردم شهر دزدند.


2- شما وارد یک مدرسه می شوید. از اولین دانش آموزی که می بینید یک سوال درسی می پرسید و نمی تواند جواب بدهد، از دومی می پرسید نمی تواند جواب بدهد،. شما نمی توانید نتیجه گیری کنید که این مدرسه از لحاظ آموزشی ضعیف است.


3- شما تا بحال هر مسئولی را که نسبت به او شناخت داشته اید، بی کفایت یافته اید. نمی توانید نتیجه گیری کنید تمام مسئولین بی کفایتند.


4- شما هر فرد روحانی تا بحال دیده اید، فاسد بوده. نمی توانید نتیجه گیری کنید تمام روحانیت در فسادند.


5- شما هرچه چادری تابحال دیده اید، به هر گناه و فسادی آلوده بودند. نمی توانید نتیجه گیری کنید تما چادری ها آلوده اند.


و هزاران هزار مثال دیگر


شماره 4 رو که نوشتم یاد حرف یه بنده خدایی افتادم، می گفت:


شما مثل مگس نباشید که دنبال بد ها بگردید! مثل زنبور عسلباشید وگلها را پیدا کنید. 


 


 


نوشته شده در پنج شنبه 92/5/31ساعت 7:30 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

آیه های زندگی را چگونه تلاوت کنم؟
به روانیِ حرکت رود، یا به سختیِ صخره های کوه؛
من عبور عاشق را بر دریا می بینم.
دریا موجی از حرکت رود دارد، دریا موجی از زندگی است.


شهید دکتر مصطفی چمران


نوشته شده در چهارشنبه 92/5/30ساعت 8:42 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

جمله ای که باید با آب طلا نوشت!

گیرم پدر تو بود فاضل        از فضل پدر "تو" را چه حاصل؟


نوشته شده در دوشنبه 92/5/28ساعت 5:17 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

نه، هراسی نیست
من هزاران بار
تیرباران شده ام
و هزاران بار
دلِ زیبای مرا از دار آویخته اند
و هزاران بار
با شهیدانِ تمامِ تاریخ
خونِ جوشانِ مرا
به زمین ریخته اند.

سرگذشت دل من
زندگی نامه ی انسان است
که
لبش دوخته اند
زنده اش سوخته اند
و به دارش زده اند.


آه ای بابکِ خرّم دین
تو لومومبا را می دیدی
و لومومبا می دید
مرگِ خونینِ مرا در بولیوی
رازِ سرسبزی حلاج این است:
ریشه در خون شستن
باز از خون رُستن.

در
ویتنام هزاران بار
زیرِ تیغِ جلاد
زخم برداشته ام
وندر آن آتش و خون
یاز چون پرمِ فتح
قامت افراشته ام.

آه، ای آزادی!
دیرگاهی ست که از اندونزی تا شیلی
خاکِ این دشتِ جگرسوخته با خونِ تو می آمیزد
دیرگاهی ست که از پیکرِ مجروحِ فلسطین شب و روز
خون فرو می ریزد
و هنوز از لبنان
دود بر می خیزد.

سال ها پیش، مرا با کیوان کشتند
شاه هر روز مرا می کشت
و هنوز
دستِ شاهانه دراز است پیِ کشتنِ من
هم از آن دستِ پلید است که در خوزستان
در هویزه، بستان، سوسنگرد
این چنین در خون آغشته شدم
و همین امروز
با مسلمانِ جوانی که خطِ پشتِ لبش
تازه سبزی می زد کشته شدم.

نه، هراسی نیست
خونِ ما راهِ درازِ بشریت را گُلگون کرده ست
دستِ تاریخ ظفرنامه ی انسان را
زیبِ دیباچه ی خون کرده ست.

آری، از مرگ هراسی نیست
مرگِ در میدان
این آرزوی هر مرد است
من دلم از دشمن کام شدن می سوزد
مرگِ با دشنه ی دوست؟
دوستان! این درد است.

نه، هراسی نیست
پیشِ ما ساده ترین مسئله ای مرگ است
مرگِ ما سهل تر از کندنِ یک برگ است
من به این باغ می اندیشم
که یکی پشت درش با تبری تیز کمین کرده ست.

دوستان گوش کنید
مرگِ من مرگِ شماست
مگذارید شما را بکُشند
مگذارید که من بارِ دگر
در شما کُشته شوم.


نوشته شده در یکشنبه 92/5/27ساعت 12:5 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

خیلی از شعر این کلیپ خوشم اومد:(ببخشید اشتباه شده بود! اینه:)

http://www.uplooder.net/cgi-bin/dl.cgi?key=240ece82316d86f6a8f25dadbc87e4fa

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/5/27ساعت 11:49 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

می خواهم بگویم طاهره جان!

فرهنگ که سهل است، آمریکا هم که بروی

باز از همه ی ما فرزانه تری


نوشته شده در شنبه 92/5/26ساعت 8:58 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

بعد از 2سال کشتی گرفتن ِترس و علاقه،بالاخره ترس شکست خورد

و حالا طاهره خانم(صلوات!)اول یه راه طولانیه.

یه نکته نچندان مهم: من از چندروز دیگه رسما" دانش آموز فرزانگان نیستم.


پ.ن:

1)خداحافظ مدرسه تیزهوشان،خداحافظ غرورها،خداحافظ من سمپادیم ها،خداحافظ...(شاید برای بقیه قابل درک نباشه اما 90% تیزهوشانیا به خودشون غرّه هستن،حتی اگه بروز ندن)

2)دیگه تو پاتوق فرزانگان نمی نویسم(نه سرپیازم نه ته پیاز).ولی وبلاگ شخصی ساختم.(وصیت می کنم بزنید تو سر رایی بیارینش وب)

hichestan75.parsiblog.com

3)دیگه حرفی نیست.دوستدار اینجا و همه دوستان،طاهره داور.


ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست

بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی...


نوشته شده در چهارشنبه 92/5/23ساعت 3:2 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

   1   2   3      >