سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

مکالمه ای که منجر به کشف مصدر جدید شد:

من: تو خیلی کینه توزی.

اون: من کجام کینه توزه؟ اگه اینجوریه یکی از کینه هایی رو که من توزیده ام رو نام ببر.

.

.

.

.

و اینگونه بود که مصدری جدید کفش شد!


نوشته شده در دوشنبه 92/3/6ساعت 11:39 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

 "مهندس شاعر شهید محمد مهدوی" 

تو بمب گذاری سال 87 شیراز به شهادت رسیدن.21سال شون بیشتر نبود.

همزمان تو سه رشته نفت،مدیریت و تفسیر قرآن تحصیل می کردن!

تدریس خصوصی هم میکردن و مسئول واحد شهادت کانون رهپویان وصال هم بودن.(چه طوری وقت می کردن خدا عالمه!!)


همیشه می گفتن:

هرکاری که میخوایید انجام بدید اول ببینید اون کار چه دردی از امام زمان دوا می کنه،بعد انجامش بدید.

 

تو خیابون اصلا سرش رو بلند نمی کرد.گاهی دوستاش به شوخی بهش تیکه مینداختن.

اما همیشه می گفت:

چشمی که میخواد امام زمان رو ببینه،باید خیلی از چیزا رو نبینه.

 

اتاقش رو دو بخش مجزا کرده بود.

یه طرف میز مطالعه اش بود که در و دیوارش پر بود از برنامه هاش و ساعت های کلاساش و امتحاناش و...فقط یه کاغذ بزرگ زده بود دقیقا جلو میزش که توش پر بود از احادیث و روایات در مورد نماز اول وقت!

طرف دیگه اتاق پر بود از عکس علما و جمله ها و احادیث و عکس شهدا و...

جالب ترین بخشش،بخش کتابای غیر درسیش بود. تو هر زمینه ای که به ذهن آدم برسه کتاب بود!


خونه شون جای نسبتا پر رفت و آمدیه.بخاطر همین هیچ وقت پرده اتاقشو کنار نمی زد و بازم میگفت:

چشمی که میخواد امام زمان رو ببینه باید خیلی چیزا رو نبینه.

 

 

 

شعری از شهید مهدوی:

 


جز در ره تو قدم نهادن پوچ است

جان دادن خونگری و مستی پوچ است

 هر جا که نبو نام تو و یاد غرور آور تو

آنجاست که در سرم هوای کوچ است...

 

شهید محمد مهدوی

 


نوشته شده در یکشنبه 92/3/5ساعت 10:18 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

دنیا رو بی تـــــــــــــــــــو نمی خوام یه لحظه


دنیا بی چشمــــــــــــات یه دروغ محضه



سلام ای غروب غریبانه ی دل


کاش میدانستم دوست داشتن را چگونه دوست می داری تا همانگونه دوستت داشته باشم...
البته می دانم تو از من تنها یک زندگی پاک می خواهی و من اینچنین درمانده شده ام از لبیک گفتن به خواسته ات...

 

واقعاً...


تا که به نامت آقا جون، رفیق و آشنا شدم

از همه جا از همه کس، بریدم و جدا شدم


قایقی ساخته ام...

دلم در این آرزو می سوزد:
.

.

.
چه خوش است صوت قرآن ز تـــــــــــــــــــــــو دلربا شنیدن
تنها همدم آدم های تنها...


نوشته شده در یکشنبه 92/3/5ساعت 9:0 صبح توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

بر این در وای من قفلی لجوج است...

بجوش ای اشک هنگام خروج است


در میخانه را گیرم که بستند

کلیدش را چرا یا رب شکستند...؟!

خدا


نوشته شده در شنبه 92/3/4ساعت 9:9 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

کنارش که نشستم سلام کرد

قیافه اش بدجوری به دلم نشست ولی...

نفهمیدم چرا!

کمی که گذشت یادم افتاد

مرا یاد کودکی هایم می انداخت

یادِ روزهای پاکی که کنار آدم های پاک بودم

 کنار بچه های پــــــــــــــــــــــاک!

کمی که گذشت فهمیدم

بوی او که ذهن مرا درگیر کرده بود چه بود!

بوی قــــــــرآن می داد...

بوی پاکـــــــ قرآن 


نوشته شده در شنبه 92/3/4ساعت 3:3 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

علـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی، علـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی، علـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

مگر می شود تمام کرد ذکر علی را؟ زیباترین سروده ی هستی، علـــــــــــــــــی

امروز که جمعه ست، نام علــــــی و مهـــــــدی بدجوری به هم گره خورده...

این پدر و پسر میخوان امروز آتیش به دل عاشقا کنن، میخان که دست بگیرن و از این زمین جدا کنن

دستاتو بالا بردی؟

از ذکر علی مدد گرفتیم         آن چیز که می شود گرفتیم

در بوته ی آزمایش عشق       از نمره ی بیست، صد گرفتیم

سلام امام عاشقـــــــــــــــــــا! تولدت مبـــــــــــــارک!

یه شعر خوشمل هم آقاسی خونده میذارمش تو ادامه مطلب! ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 92/3/3ساعت 1:50 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

 

شده ام تـــــــــــــــــــوپ!

دیدی دوباره همه به تو پاسم دادند؟

گفتند دیگه تو و او...

هرکی دیدم گفت مگه این نوکر ارباب نداره؟

اونی که بهم راهو می گفت دیگه باهام تموم کرد...

گفت تو و امام زمانت

مرا به تو سپرده اند...

دیگر جز تو کسی را ندارم...

دریابــــــــــــــــــم!

دریـــــــــــــــــــایم کن!

دریـــــــــــــــــــــاب منِ خسته ی بی همره را...

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/2ساعت 3:11 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

دیروز اینجا بودم،امروز اینجایم،پس کی به دنبال او خواهی رفت؟

 

 

فرصت کم است!

مگر عمر آدمی چندهزار سال است؟!

چه زود هم می گذرد

مثل صفحات کتابی که باد آن را ورق می زند

آن هم کتابی که پنجاه،شصت صفحه بیشتر ندارد...

زندگی


نوشته شده در پنج شنبه 92/3/2ساعت 1:54 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

هنگامی که حسین(ع) در صحنه است

 

اگر در صحنه نیستی؛

 

ایستاده بر نماز باشی یا بر سر سفره شراب هر دو یکی ست.

 

"شهید گلستانی"

ایران

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/3/1ساعت 4:26 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5