سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پاتوق فرزانگان

آنچه من دارم ازو، هست خیالی که ز دور
چهره برتافته در آینه ی خاطر من
همچو مهتاب که نتوانیش آورد به چنگ
دور از دست تمنای من و در برِ من
...
می کنم جامه به تن، می دوم از خانه برون
می روم در پی او با دل دیوانه ی خویش
پی آن گم شده می گردم و می آیم باز
خسته و کوفته از گردش روزانه ی خویش

خواب می آید و در چشم نمی یباد راه
یک طرف اشک رهش بسته و یک سوی خیال
نشنوم ناله ی خود را دگر از مستیِ درد
آه گوشم شده کر یا که زبانم شده لال؟

(سایه)


نوشته شده در شنبه 92/4/8ساعت 2:56 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

یه چیزی هست به نام Update آفلاین!! یعنی یه بار دانلود می کنی و می تونی باهاش چند تا کامپیوتر رو Update کنی!!! معمولاً یه نفر از دوستام یا خودم دانلود می کنیم و به همدیگه (دوستام) میدیمش!!

دل هم گمونم Update افلاین داشته باشه!!! همین که با هم بحث می کنیم و یه مطلب رو بین هم share می کنیم!! میشه Update آفلاینش!! امیدوارم که بتونیم Update های افلاینشو بین هم رد و بدل کنیم...

 

پ.ن:

1.منتظر آپدیت های دوستان عزیز هستم.

2.شده ام شاعر عروسکها،واژه هایم چقدر مشکوکند/اثری دیگر از نگاهم نیست،استخوان های بودنم پوکند...(فکرکنم شعر از جناب انقطاع هست)

 



نوشته شده در شنبه 92/4/8ساعت 8:16 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم

از آن جایی که در دوران ابتدایی هنوز توسط سازمان کشف استعدادها کشف نشده بودم! خاطرات زیادی از این دوران ندارم که جالب توجه باشد. فقط تعداد معدودی هست که جالب است و البته خیلی هم بعضا خنده دار نیست. ولی خب به هر حال برای ادای حق این دوران پنج ساله و جهت خالی نبودن عریضه اش آن ها را بازگو می کنم.

 

کلاس اول و دوم با خوبی و خوشی گذشت!

 

فقط کلاس دوم چون کلاسم عوض شده بود تا دو سه روز کیفمو زنگ تفریح ها با خودم می بردم تو حیاط! چون بچه ها بهم گفته بودن فلانی (یکی از بچه های کلاس) وسایلتو می دزده!!!!(چه تخیلات قوی داشتن بچه های اون دوره و زمونه! الان چی؟)

 

کلاس سوم که بودم برای اولین بار معلم سر کلاس راهم نداد! (مثل اینکه از همون موقع ها هم شکوفا بودم!) خلاصه ناظم اومد و اسم ما رو نوشت تا از نمره انضباطمون کم کنه تا معلم راضی شد سر کلاسش بشینیم. البته دلیلشم این بود که ما دیر رفته بودیم سر کلاس! همه رفته بودن سر کلاس ما تازه رفته بودیم اونور حیاط آب بخوریم! اونم سلّانه سلّانه!

 

تو جشن تکلیف کلاس سوم هم من تو تئاتر نقش بلقیس ملکه ی سبا رو بازی می کردم! هنوز دو جمله از دیالوگامو یادمه: وقتی مثلا وارد قصر سلیمان می شدم دست راستمو حرکت می دادنم می گفتم: "چه زیبا!" بعد دست چپمو تکون می دادم می گفتم: "چه باشکوه!" دیگه چیزی یادُم نیست.

 

کلاس چهارم برای تنها بار تو عمرم عضو گروه سرود بودم. هنوز هم برگه سرودمونو دارم.

 

تو کلاسمون یکی داشتیم خیلی تخس بود! هیشکی حاضر نبود بغل دستیش بشه! ولی من شدم! (شاید از همون موقع اینطوری شدم!) اسمش روژان بود! جاتون خالی یه بار شیر کاکائوشو خالی کرد رو سقف کلاس! ارتفاع کلاسمونم خیلی زیاد بودا! ولی اونم خیلی زور داشت. نصف دیوار زردمونم قهوه ای شده بود. اصن یک اثر هنری قشنگی بود در حد نقاشی های ونگوگ!

بعد یه مدت بغل دستیم عوض شد! اون با پرگارش نیمکتو دو قسمت کرده بود اگه دستم از قسمت خودم میرفت اونورتر با پرگار تهدیدم می کرد.:( بله کلن در تحریم بزرگ شدم! (؛

 

انشاء الله بقیش برای بعد!

به قول ته مستند ظهور:to be continued inshaallah

(عاشق این جمله بودم!) 


نوشته شده در جمعه 92/4/7ساعت 9:32 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

به تو که می رسم ناخودآگاه اشکم سرازیر می شود


دیدن تو همانا و اشک های من همانا...


ببخشید که یک بار نشد بدون اشک با تو دیدار کنم


ولی مگر دست خودم است؟


باز هم معذرت می خواهم

 


ای شاهد همیشگی اشک های من
.
.

.

.
.
.

.

.

ای پیـــــاز!!!!!


نوشته شده در جمعه 92/4/7ساعت 9:14 عصر توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

نخستین امام، پیامبر صلی الله علیه و آله را اینگونه توصیف می کند: هرگز ستمی بر مسلمان و کافری روا نداشت؛ بلکه خود مورد ستم واقع سد، اما [ستمگران را] بخشید.

مهررزی او به تمامی انسان ها چه مسلمان و چه کافر گاه باعث می شد تا آن ها از مهربانی او سوء استفاده کنند.

                          (کتاب "همنام گل های بهاری")

شیوه ی زندگی پیامبر ما این چنین بود. حاضر بود حتی سواری بدهد اما سوار کسی نشود. شیوه ی زندگی ما چطور است؟ به کجا داریم می رویم؟

کجا همی روی ای دل بدین شتاب، کجـــــا؟

بارها شناسنامه ام را زیر و رو کرده ام اما هیچ جای آن ننوشته است: "مسلمان"

چرا ننوشته اند؟ اگر نوشته بودند می توانستیم گاهی آن واژه را به خود و یا دیکران نشان دهیم و بپرسیم: آیا تو مسلمانی؟

آیا تویی که برای خودت همه را له می کنی، سوار همه می شوی، دوست و دشمن را نردبان صعود خود می کنی، مسلمانی؟

مسلمان که هیچ...آیا انسانی؟

پ.ن: مخاطب اصلیش خودمم.

پ.ن2: هر وقت هویتم رو گم می کنم به شناسنامم مراجعه می کنم اما هویتم را به من نمی گوید. آخر یک اسم و یک تاریخ تولد و یک محل که هویت نمی شود 


نوشته شده در جمعه 92/4/7ساعت 9:40 صبح توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم


بنا به پیشنهادی که دوست عزیزم طاهره چند روز پیش به من داد، تصمیم گرفته ام شیطنت ها و اذیت هایی را که در مدرسه انجام داده ام، بنویسم تا هم مرور خاطره ای باشد برای خودم و هم راهکاری برای دانش آموزان آینده!


دوران مدرسه، دوران فراموش نشدنی است. حال و هوای نشستن پشت نیمکت ها و نوشتن روی تخته سیاه با گچ یا روی تخته وایت برد با ماژیک را هیچ چیز نمی تواند تکرار کند. اما بیش از این ها چیزی که به خاطرات مدرسه جذابیت و گیرایی خاصی می بخشد، برخورد بچه ها با یکدیگر و با معلم است؛ رابطه هایی سرشار از انرژی، نشاط و البته به مقدار کافی شیطنت. به ندرت می توان دانش آموزی را یافت که در طول دوران تحصیل خود حداقل یک بار شیطنت و بازیگوشی نکرده باشد. حتی ساکت ترین و مظلوم ترین دانش آموزان هم وقتی در جو شیطنت بار بین بچه های دیگر قرار می گیرند، تسلیم می شوند.

 

من هم از همان دانش آموزان خوب و سر به راه بودم که البته جوهره ی شیطنت در ذات من وجود داشت و بنابراین به محض قرار گرفتن در شرایط مساعد، این استعداد ذاتی شکوفا شد به طوری که طولی نکشید سردسته ی همه ی بچه های بازیگوش شدم و کمتر شیطنتی اتفاق می افتاد که من در آن دست نداشته باشم. همین موضوع موجب شد که هم اکنون دارای گنجینه ای فاخر(!) از خاطرات جالب و خنده دار باشم. لذادر این جا فرصت را مغتنم می شمارم و از تمام کسانی که موجب شکوفایی این استعداد در من شدند، کمال تشکر را دارم.

امضا: پنجه طلا

 

پ.ن: البته من شاید نتونم خاطرات خنده دارمو جوری بنویسم که خنده دار باشه یعنی طنز نوشتنم خیلی خوب نیست ولی بعضی خاطره ها اونقدر خنده دارن که...من تمام تلاشمو می کنم شما هم سعی کنین همینطوری بخندین! 


نوشته شده در پنج شنبه 92/4/6ساعت 7:34 صبح توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

سلاااااااااام!

امروز بالاخره کارنامه هامونو دادن!

کلی تعجب کردم از نمره هام!

نمره ی مستمر هندسه ام قابل توجه بود:

19

بیچاره چقدر دست به نمره ش خوب بوده که اینقدر ههم نمره داده! اونوقت ما فحشش میدیم!اصلا!قابل بخشش نیست

بنا به پیشنهاد طاری جوووووووون! تصمیم گرفتم خاطرات شیطنت هامو بنویسم. میذارم رو وبلاگ که شما ها هم بخندین!

 

نمره ی جغرافیم از همه ی درسا کمتر شد!

البته با کلی پارتی بازی وگرنه دفاعی باید کمتر می شد!

کلا یه ماجرایی دارم من با دفاعی

سوم راهنمایی که سر کلاس چه ها نی کردیم(سعی می کنم اینارم بنویسم انشاءالله)

امسالم که...اصن دوتا در میون میرفتیم سر کلاس!

ترم اول که امتحان ندادم! ترم دومم با اون اوضاع یک نمره ی قشنگی گرفتم که خودم داشتم شاخ در میوردم!

 دلم می خواست همون نمره رو بذارن تو کارنامم قابش کنم بزنم به دیوار هر وقت می بینمش عبرت بگیرم.

ولی با پارتی بازی! اونو نگذاشتن تو کارنامم!

حیف شد!

هر کی بتونه حدس بزنه دفاعی چند شده بودم یه جایزه پیش من داره! 


نوشته شده در سه شنبه 92/4/4ساعت 10:52 صبح توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

چار روز گوشیم خاموش بود،26 تا اس دادن!

یکی نیست بگه اینم آدمه اینقد اس بهش میدید!؟مشکوکم

بعضیا هم که قهر کردن،میگن حداقل 40  روز به 40 روز بهم یه اس بده که اگه مرده بودم حداقل به چهلمم برسی!  اصلا هم دوستش رو درک نمی کنه...شاید هم برعکس

راستی من هیچوقت دروغ نمیگم!یعنی بعد از این همه وقت...

خلاصه فکر نمیکردم که یه روز دوستی مون اینجوری شه...یعنی فکر نمی کردم اینقد با هم فرق داشته باشیم!

ولی من خیــــــــــــــــلی دوستت دارما!

پ.ن:متن سیاهه مخاطب خاص داره که در حالت قهرقرار داره .


نوشته شده در دوشنبه 92/4/3ساعت 6:2 عصر توسط قلاش| نظرات ( ) |

بزنید آب و جارو که اومده دلدارم از راه
مثل عصرای جمعه گریه می کنم ناخودآگاه
یه طاق نصرت بزنید که دلبر از را ه اومده
تو کوچه ها جار بزنید
بقیه اللهاومده

صاحب الزمان 


نوشته شده در دوشنبه 92/4/3ساعت 11:30 صبح توسط پنجه طلای سابق!| نظرات ( ) |

 

یک سال دیگر به سال های بودن تو اضافه شد
    و به سال های نبودن ما...


    به سال های حضور تو...
    و به سال های غیبت ما...


    به سال های درخشش چون خورشید تو...
    و به سال های پشت ابرها پناه گرفتن ما...


    به سال های فریادهای در گلو خفه شده ی تو...
    و به سال های نشنیدن و خود را به نشنیدن زدن ما...



ولی...
          آقا...
                 دیگر بس نیست؟

 


نمی شود دیگر بیاییم داخل کلاست بنشینیم؟


اسم مان را از غایبی ها خط بزنی و میان حاضرها بنویسی؟


درست است که بچه های شیطون و بدی هستیم


ولی پشت در ماندنِ ابدی حق ما نیست


قول می دهیم این بار دیگر اذیتتان نکنیم


و سر کلاس حواس همه را از درستان پرت نکنیم


اصلا قول می دهیم شاگرد اول کلاست بشویم


      تو فقط اذن دخول بده...


راستی! ناظم را هم آورده ایم ضامن مان بشود...


بلکه به وساطت او ما را در کلاست راه دهی


آمد آقا...بله...ببینید...


                         اما...چرا او سر ندارد؟
                                                           نامش حسین است...
                                                                                            اما سرش پیکر ندارد...


نوشته شده در دوشنبه 92/4/3ساعت 9:55 صبح توسط قلاش| نظرات ( ) |

<   <<   6   7      >